#غروب_خورشید_پارت_100
شدم اريا نبود..لباسامو با لباس هاي بيرونم عوض کردمو رفتم پايين..آريا ومامانش توي سالن
نشسته بودن داشتن حرف ميزدن..آره درباره من بود
سميرا جون-حالا نميخواد از الان زياد پول خرجش کني پررو ميشه..ناراحت شدم..فکرميکرد هدف
من پوله..هرچندم ماپولدار نبوديم ولي هيچوقت کم وکسري نداشتيم..سرمو زير انداختم ورفتم
سمتشون.باورود من هردوشون برگشتن..آريا-آماده اي?سرتکون دادم..آريا بلندشدو باهم از
سميراجون خداحافظي کرديمو رفتيم
من-آريا نميخوام لباس..دارم توخونه..آريا فرمون رو بين پنجه هاش فشردوگفت-ببخش خورشيد
مامان هردفعه تورو باحرفاش داره ميرنجونه..بااينکه درست ميگفت اما..دستشوفشردمو گفتم-نه
اينطور نيست..آريا-چرا هست..ببخش خانمم ديگه نميزارم کسي اذيتت کنه..لبخندزدمو دستمو
عقب کشيدم وبه آدم هاومنظره بيرون توسکوت ماشين همراه باصداي آهنگ ملايمي که پخش
ميشد نگاه کردم.تااينکه رسيديم.يه پاساژ تقريبا بزرگ بود..باهم پياده شديمو رفتيم داخل..اونجا
پربود از لباس هاي مجلسي
آريا-زن ومرد جداهست اونجا?
من-نه يکيه مثل مال ما
آريا-خب پس يه چيز پوشيده بگير..باهم وارد اولين مغازه شديم..داشتم نگاه لباس ها ميکردم که
لباسي چشممو گرفت...
يه لباس مشکي بلند بودو آستين هاي بلندي هم داشت..لباس تنگ بودو چند تاقسمتش از بالا
romangram.com | @romangram_com