#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_94

- چی شد که به من اعتماد کردی همخونه ات بشم ؟

- اوهوم

- مرض و اوهوم دارم ازت سوال می کنم درست مثل آدم جواب بده دیگه

- چی؟ ... آهان ... خب بهروز دوستم که تو رو بهم معرفی کرد گفت تو بچه خوبی هستی خودمم وقتی دیدمت باهاش موافق بودم . هیچی دیگه الانم در خدمت شماییم

- واقعاً همه چیز همینطوری بود؟

حسین در جایش نشست و با خونسردی گفت : تو چیو می خوای بشنوی ؟ آره دفعه اول که بهروز اسمتوبهم گفت همه شایعاتی که تو دانشگاه در موردت شنیده بودم توذهنم اومد و مردد شدم ولی وقتی خودتو دیدم متوجه شدم میشه بهت اعتماد کرد همش همین بود

- یعنی به همین سادگی

حسین دوباره درازکشید وگفت :از اینم که تو فکر میکنی ساده تر حالا هم بگیر بخواب اینقدرفکرای الکی نکن !

اینبار طاق باز خوابید وباخود فکرکرد کاش همه اطرافیانش مثل حسین بودند. البته این اواخر مشکلاتش در پیک کمترشده بود وروابطش با همکارانش بهترشده بود گویی کم کم همه قضیه را به دست فراموشی می سپردند.

باید زودتر می خوابید چون فردا باید به دانشگاه میرفت ولی با اینکه خسته بودخوابش نمی برد ترسی ناشناخته به جانش افتاده بود. دردانشگاه چند وقتی بود کلاسها شروع شده بود وزمان حذف و اضافه رو به اتمام بود. زودترازاینها می خواست به دانشگاه برود ولی هربار همین ترس مرموزاو را از رفتن بازمی داشت تا اینکه دیروز ازدانشگاه با اوتماس گرفتند وگفتند باید برای سرو سامان دادن به امور واحدهای درسیش به دانشگاه مراجعه کند وبه تردید او پایان دادند. بالاخره با فکری آشفته به خواب رفت.

* * *

صبح قبل از بیدارشدن او حسین بساط صبحانه را به راه انداخته بود. با هم صبحانه خوردند و به راه افتادند. به دانشگاه رسیدند ، حسین به کلاسش رفت واو هم به سمت آموزش حرکت کرد. خودش را به خانمی که مسئول قسمت بود معرفی کرد. زن با شنیدن اسمش نگاهی به سرتاپای او انداخت و او را پیش رئیس آموزش فرستاد.

romangram.com | @romangram_com