#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_92

ستاره با اینکه اورابه یاد آورده بود به روی خودش نیاوردو گفت : آقا این سنگ توپیتزای من بود

مانی با قیافه ای حق به جانب گفت : این امکان نداره

ستاره که ازلحن بی تفاوت او حرصش گرفته بود گفت : یعنی چی امکان نداره ؟یعنی میگی من دروغ میگم ؟ ...

در همین لحظه پسردوم که تابحال عقب ایستاده بود وارد بحث شد و گفت : ما که نگفتیم شما دروغ می گید شما لطفاً بشینید میگم یه پیتزای دیگه براتون بیارن

مانی که عصبانی شده بود روبه دوستش گفت : این چه حرفیه که میزنی عرشیا ! این روزا اینجور مشتری هازیاد شدن میان غذا می خورن برای اینکه پولشو ندن از این دروغا سر هم میکنن

ستاره که از عصبانیت در حال انفجاربود کیفش را برداشت وگفت : وقتی ازتون شکایت کردم در رستورانتونو گل گرفتن میفهمید دروغگوکیه !

سپس تراولی روی میز انداخت و به سمت در رفت. مریم و نازنین هم به تبعیت از او از جای خود بلند شدند و به سمت در رفتند ولی قبل از اینکه از رستوران خارج شوند مانی ستاره رامخاطب قرارداد و با پوزخند گفت : هی ... خانم گواهینامه ! ایندفعه که خواستی پول غذا ندی یه دروغی بگو که باورپذیرباشه

ستاره بدون اینکه به او نگاه کند با خشم از رستوران خارج شد.

هرسه نفر به سمت دانشگاه حرکت می کردند که نازنین گفت : ناکس از همون اول ما رو شناخته بود

ستاره با عصبانیت گفت : میدونم از کجا می سوزه! چون اوندفعه تورانندگی ضایعش کردم این حرفا رو زد منو مسخره میکنه حالیش میکنم

مریم وارد بحث شد وگفت : ولی دوستشودیدین چه با شخصیت بود می خواست آروممون کنه. دیدین اسمش عرشیائه

نازنین و ستاره که جلوتراز اوحرکت میکردند ایستادند و به عقب برگشتند و به او که بی توجه به آن ها در حال خودش بود و بی دلیل لبخند میزد خیره شدند. بالاخره مریم متوجه نگاه آن ها شد و با گیجی گفت : چیه چرا اینجوری نگام می کنید؟

romangram.com | @romangram_com