#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_9
در همین حین نگاهش به سمت دانیال که کنار مادرش نشسته بود کشیده شد ، مثل همیشه شیک پوش و جذاب و در عین حال مغرور بود . نگاهی به ستاره کرد وگفت : حال شما چطوره دختر دایی ؟
ستاره لبخند زورکی زد ودر جواب گفت : از احوال پرسیای شما پسر عمه
دانیال با پوزخندی نامحسوس گفت : ماکه همیشه دعاگوی شمائیم ،شما ما رو قابل نمیدونید
- این چه حرفیه ؟ از شما این حرفها بعیده ... آقای دکتر !
از قصد آقای دکتر را با لحن خاصی اداکرد و شاهد درخشیدن برق خشم در نگاه او شد .
وقتی خیالش از درآوردن حرص دانیال راحت شد سرش را پایین انداخت ودیگرچیزی نگفت .
حوصله شرکت در بحثها را نداشت و بیشتر شنونده بود تا گوینده .
دانیال هم هرزگاهی باخشم به اونگاهی می انداخت ودوباره حواسش را به بقیه معطوف می کرد .
بعد از خوردن شام تمام اعضای خانواده دور هم جمع شدند . سیروس و پسر عمویش با هم در مورد مسائل سیاسی کشور گپ می زدند و عمه طبق معمول ازلباس تازه ای که خریده بود برای راحله سخنرانی می کرد و دانیال در حال وررفتن به گوشی همراه گران قیمتش بود . ستاره که از این جو حسابی بی حوصله شده بود تصمیم گرفت به اتاقش برگردد ولی قبل از اینکه تصمیمش را عملی کند متوجه نگاه دانیال شد که سرش را از روی گوشی بلند کرده بود و با شیطنت به او نگاه می کرد . ستاره حس خوبی از نگاه او نداشت ولی قبل از اینکه فرصت فکرکردن پیداکند او گفت : میگم دختر دایی از سر شب هی میخوام یه چیزی رو بهت بگم یادم میره ، من یه دوستی دارم شرکت کامپیوتری داره جدیداً در به در دنبال یه برنامه نویس خوب می گرده ، گفتم تو رو بهش معرفی کنم فکرکنم درستم ترم دیگه تموم میشه وقتت آزاده ؟
با این حرف دانیال همه از صحبت دست کشدند و به ستاره زل زدند . ستاره با اینکه نرم افزار می خواند ولی در برنامه نویسی استعداد چندانی نداشت ولی در این لحظه هیچ دوست نداشت در حضور این جمع حرفی در این موردزده شود به همین دلیل سعی کرد خونسرد باشد وگفت : من فعلاً دارم درس می خونم ، تصمیم به کارکردن ندارم .
دانیال با پوزخند گفت : درست که داره تموم میشه آخرش که می خوای کار کنی ، الان برو آزمایشی اینجاکارکن تازه تجربه هم پیدا می کنی
romangram.com | @romangram_com