#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_85


سیروس که متوجه حال بد روحی دخترش بود و بهترین راه حل را در خارج شدن ازفضای کسل کننده خانه و تغییر محیط او می دید گفت : راست میگن ستاره جان باید بری

ستاره دوباره میخواست مخالفت کند که پدرش گفت : همین که گفتم حرفم نباشه!

ستاره که خود نیز دلتنگ دانشگاه بود دیگر چیزی نگفت وهمه کارها را به خدا سپرد.

فصل پنجم

هرسه نفر روبروی سر در دانشگاه ایستادند. ستاره رو به دو نفر دیگرگفت : آخه شما چه گیری دادید امروزمن بیام دانشگاه ؟

مریم با کلافگی دستی به مقنعه اش کشید و گفت : دِ بیا بریم تو دیگه چقدر حرف از آدم میکشی!

و دست او را گرفت و به زور دنبال خودکشید ولی قبل از اینکه وارد شوند نازنین جلوی ستاره را گرفت و با لودگی گفت : قبل از اینکه وارد بشید من می خواستم اولین نفری باشم که ورود دوباره ستاره درخشان آسمان علم و دانش را به دانشگاه محبوبش خوشامد بگویم.

ستاره با دست او را هل داد و با بی حوصلگی گفت : برو اونور نازی تو هم وقت گیر آوردی ! یکی می مرد ز درد بی نوایی این یکی میگفت زردک می خواهی !

نازنین با دلخوری گفت : چه خبره ستاره خانم ! همچین قیافه گرفتی که با صدمن عسلم نمیشه خوردت . اگه با این قیافه بری آموزش یه تفم کف دستت نمی ندازن ، بابایکم قیافه مظلوم و مریض به خودت بگیریکم خودتو بزن شایددلشون به حالت سوخت یه کاری واست کردن

- نازی یه چیزی بهت میگما

هنوز کلاسها شروع نشده بود و دانشجوها فقط برای رسیدگی به وضع واحدهای درسی خود به دانشگاه می آمدند. ستاره ودوستانش تمام روز خود را صرف حرکت بین آموزش ودفتر گروه کامپیوتر کردند تا توانستند واحدهایی را که ستاره ترم پیش در امتحانشان غیبت خورده بود حذف کنند و برای ترم جدید دوباره بگیرند.


romangram.com | @romangram_com