#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_80
سهیل نگاهی به آنها که در این دنیا نبودند انداخت و جمله ای که قبلاًکسی به اوگفته بوددر سرش تکرار شد : تو که هیچ شباهتی به اینا نداری چرا باهاشون قاطی شدی؟
بسته را روی میز پرت کرد و به سمت در رفت. شهروزبسته را برداشت و رو به او که از خانه خارج می شد گفت: چی شد سهیل تو که گفتی می خوای اینجا بمونی
ولی سهیل بی توجه به او در را پشت سر خود بست.
ازدروارد شد و با سربه همه سلام کرد. رضایکی ازهمکارانش صحبت خود با بغل دستی اش را قطع کرد و باپوزخند گفت: به به آقا سهیل پارسال دوست امسال آشنا از این ورا ؟
- امید نیست آقا رضا؟
- نه رفته بیرون گفت زود برمیگرده
روی صندلی نشسته بودو درخودفرورفته بود. دراین چند دقیقه نگاه متعجب وگاه تمسخرآمیزدیگران دیوانه اش کرده بوددرحالی که صبرش تمام شده بود و با خودفکرمیکردبهتراست برود امید وارد شد. با شنیدن صدای سلام سهیل سرش را بلندکرد وبا لبخندگفت: اِ سهیل تویی؟کی اومدی؟چطوری؟
سهیل با اودست داد و روبروی میزش نشست.
امید منتظر به اونگاه میکرد و بقیه افراد حاضرنیز بی صدا به آنها نگاه می کردند. بالاخره زیرنگاه آنها با من من گفت: راستش... امیدجون ... می خواستم ببینم میتونم برگردم سرکارم
- خب معلومه! چرافکرکردی نمیتونی؟
- خب ... خب... بخاطراون اتفاقا که پیش اومده
- ببین داداش من نمی دونم تو چیکارکردی فقط خودت میدونی وخدا ولی من ازبچگی میشناسمت و می دونم که تو چه قلب پاکی داری اگه هم کاری کردی حتماًواسه خودت دلایلی داشتی . من اون مجله روخوندم ، حالاهم که خودتودیدم مطمئن شدم مطالبش درسته به نظربقیه هم کاری ندارم ازهمین الان میتونی کارتوشروع کنی
romangram.com | @romangram_com