#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_79


- آخه کجا میخوای بری صبح به این زودی توکه جایی رو نداری بری

سهیل بی توجه به التماسهای مادرش از خانه خارج شد.

چند ساعتی درخیابان چرخید سپس به سمت مقصدمورد نظرش حرکت کرد.

وارد خانه شدو در را پشت سرش بست . هر بار که با پدرش دعوامی کرد و از خانه بیرون می زد به اینجا می آمد. شهروز و فرزادو عده ای دیگر درحال بسته بندی گردهای سفیدرنگ بودند. همینطور بی تعارف کنار آنها نشست. مدتها بود که پایش به این خانه باز شده بود.

شهروز رو به اوکردوگفت : به به آقاسهیل! چیشده باز گذرت به اینوراافتاده؟ شنیدم چه دسته گلی به آب دادی . بی جاشدی یا هوس مواد به سرت زده ؟

سهیل نگاهی به اوکردو گفت : میخوام یه مدت اینجا بمونم

شهروز بسته ای از مواد را از روی میز برداشت وبه سمتش پرتاب کرد وگفت : باشه فعلاًبرو یه حالی به خودت بده بعد بیا ببینم برات می تونم چیکار کنم

سهیل بسته را روی هوا قاپیدو به طرف یکی از اتاق ها رفت. وارداتاق شدو در رابست . روی زمین نشست و فندکش را از جیبش خارج کرد. آن را روشن کرد و بی اراده به شعله سرخ رنگ آتش خیره ماند. در همین لحظه خاطره ای دور در ذهنش زنده شد.

به همراه دختری کنارآتش نشسته بودو به صدای امواج دریاوسوختن چوبها گوش سپرده بود. دختر درحالی که با چشمان سیاه رنگ جادویی اش به اوزل زده بود گفت : دوست دارم این لحظه تا ابد ادامه پیداکنه

خودش رادیدکه به دختر لبخند زدوگفت: حاضرم همه چیزمو بدم تا همیشه همین احساسو داشته باشی

آتش فندک دستش را سوزاند واو را از خاطرات بیرون کشانید. ازاتاق خارج شد و بقیه را دید که پای بساط نشسته بودند و هرکس مشغول عشق وحال خود بود. فرزاد مقداری از مواد را با دماغش بالا کشید و با دیدن سهیل گفت : مرده شورتو ببرن پسر اومدی مارو هم هوس انداختی


romangram.com | @romangram_com