#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_78

دیگه نمی تونم تحمل کنم هر روز بقال وچقال محله تو روببینه ویه چیزی بار من کنه .این همه سال پسر ما بودی و مابهت رسیدیم حالادیگه بزرگ شدی و می تونی ازپس خودت بر بیای از این به بعد می تونی بری و خودت گلیمتو از آب بیرون بکشی

سهیل سرش را بلندکرد و با ناباوری گفت : یعنی دارید از خونه بیرونم می کنید؟

- نه داریم بهت اجازه میدیم مستقل بشی و روی پای خودت وایستی

منیژه با آشفتگی گفت : ولی آقا همایون

- شما دخالت نکن خانم بذار حرفمونو بهش بفهمونم. امشب می تونی بمونی ولی از فردا بایدبری پی زندگیت

سهیل نگاه غمگینی به آن دوانداخت و گفت : اگه شما اینطورمی خواید باشه میرم

به سمت اتاقش راه افتاد در راه با سعیدکه تازه وارد خانه شده بود روبرو شد ولی بی توجه به او به راهش ادامه داد و وارد اتاق شد . با همان لباس ها روی تخت دراز کشید و با خود فکر کرد این آخرین شبی است که روی این تخت می خوابد.

صبح خیلی زوداز خواب بیدار شد. دوست نداشت با کسی روبرو شود.

وسایل اندکش را در یک کوله پشتی جمع کرد. بهتربودزیاد بار خود راسنگین نکندمعلوم نبودکی یک جای مناسب گیر می آورد. نگاه دیگری به اتاقش انداخت واز در خارج شد. هنگام عبور از جلوی آشپزخانه با شنیدن صدایی متوقف شد: کجا میری سهیل جان ؟

با ناراحتی به داخل آشپزخانه نگاه کردو بادیدن مادرش گفت : سلام ، مگه نشنیدین دیشب بابا چی گفت ؟دارم میرم که دیگه جلوی چشمش نباشم

- تو چقدر دل نازک شدی ! بذار امروز با بابات حرف بزنم حتماً آرومترشده

- نه مامان نمی خوام بخاطر من با بابا دعواکنی . بهتره برم نمی خوام رومون بیشتراز این بهم بازشه

romangram.com | @romangram_com