#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_81


وتلفن را که در حال زنگ زدن بود برداشت وچیزهایی رایادداشت کرد. بعدازقطع تماس برگه را به دست سهیل داد وگفت : اینم دشت اولت بروبه سلامت

سهیل با قدردانی به اونگاه کردوگفت:خیلی ممنون من ...

امید وسط حرفش آمد و با خنده گفت : نمی خواد لفظ قلم حرف بزنی برو دیر شد

و به در اشاره کرد واو زیر نگاههای بقیه ازآنجا خارج شد.

اواخرشب بودو اکثربچه ها رفته بودند. سهیل روی صندلی نشسته بود ونمیدانست بایدچه کند. ناگهان با دیدن امیدکه برای رفتن به خانه آماده می شد فکری به ذهنش رسید وگفت: امید راستش می خواستم یه خواهشی ازت بکنم ؟

- چه خواهشی ؟

- راستش یه جرو بحثی با بابام کردم نمیخوام برم خونه میشه یه مدت شبا اینجا بخوابم؟

امیداخم هایش رادرهم کشید و با ناراحتی گفت : ببخشید سهیل جون ولی من نمی تونم مسئولیتشوقبول کنم .من که مسئول تموم مشکلات تو نیستم

سهیل که انتظار چنین پاسخ تندی را نداشت سرش را پایین انداخت وگفت: توراست میگی ببخشیداصلا ًنبایداینومی گفتم

کوله اش را برداشت وبه سمت دررفت که باصدای خنده امید به عقب برگشت وبا تعجب به اونگاه کرد.امیددرحالی که می خندیدگفت : چرا اینطوری نگاه میکنی؟ شوخی کردم، شوخی سرت نمیشه؟ نمی دونی چقدر قیافت بامزه آویزون شده بود

سپس جدی شدو ادامه داد: تو چرا ازوقتی برگشتی اینقدرنازک نارنجی شدی سهیل؟


romangram.com | @romangram_com