#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_75
- بله ، خانم درخشان به هوش اومدن و شهادت دادن که شما هیچ گناهی نداشتین
سهیل درحالی که اشک در چشمهایش جمع شده بود بالبخند گفت: خدا رو شکر. پس شهاب و بقیه چی شدن؟
- رامین رستمی وکامران کیانی بازداشت شدن اما شهاب سالاری توسط خانوادش به خارج از کشور متواری شده. می خوام بدونم چیزی در مورد اونا نمونده که به ما نگفته باشید؟
- نه اصلاً ! من بهتون گفته بودم که تازه باهاشون آشناشده بودم و چیز زیادی ازشون نمی دونستم
- خیلی خب آقای سرمد ممنون از کمکتون می تونید برید فقط در دسترس باشید شاید بازم بهتون احتیاج شد
از در اداره آگاهی خارج شدوهوای خنک شب های اوایل تابستان را وارد ریه هایش کرد . در این چندهفته که در زندان بود همیشه احساس خفقان شدیدی او را احاطه کرده بود و هم اکنون با احساس آزادی بهتر می توانست نفس بکشد.
در خیابان قدم میزد و به تمام حوادث پیش آمده فکر می کرد . به خانواده اش که اورارهاکردند، به دوستانش که قصد کشتن او را داشتند ، ودر آخر به آن دخترکه به بی گناهی او شهادت داده بود . آن دختر که حالامی دانست اسمش ستاره درخشان است تنها کسی بود که سعی کرده بود به اوکمک کند.
ستاره درخشان ، چه اسم برازنده ای ! سعی کرد چهره اش را به یاد بیاوردولی به جز دوچشم آبی رنگ که مانند دریا طوفانی بود هیچ چیزبه یاد نیاورد.
سیگار را بین انگشتانش نگه داشته بود و به حلقه های دود می نگریست. چندوقتی بود به خانه جلال نیامده بود. تصمیم گرفته بود ازاو و بساطش دوری کند اما امشب مجبورشده بود به اینجا بیاید تاکمی خودش را خالی کند. ازچند ساعت پیش که از زندان آزادشده بود تابحال هنوز نتوانسته بود خود را قانع کند که به خانه برود. نمی دانست چگونه با پدر ومادرش روبروشود و بی گناهی اش رابه آنها اثبات کند.
در همین لحظه جمال وارداتاق شدو قوطی ای را روی میز جلوی اوانداخت. سهیل نگاهی به موهای فرفری او و قدش که حتی به صورت نشسته هم دراز می نمودانداخت و قوطی را از روی میز برداشت. جمال که همیشه همه جور چیزی دربساطش پیدا می شد گفت : حرف نداره یکیشوکه بندازی بالا از هر چی درد و غم و غصه است خلاص میشی
سهیل یکی از قرص ها را از قوطی خارج کردو به آن خیره شد.می توانست تمام اتفاقات اخیر را در سطح صاف وصیقلی قرص سفیدرنگ ببیند. با یادآوری اتفاقاتی که برایش افتاده بود لحظه ای اختیارش را از دست داد وقرص از دستش رها شد و روی روزنامه ها ومجلاتی که روی میز تلنبار شده بود افتاد. برای برداشتن قرص دستش را دراز کردکه ناگهان چشمش به جلد مجله ای افتاد و تیتری که روی جلد مجله نوشته شده بود توجهش را جلب کرد : دختری گرفتار در باغی جهنمی
romangram.com | @romangram_com