#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_68
سعید که بسیار عصبانی مینمود باخشم گفت : کاش هیچوقت نبودی! کاش میتونستم نسبتمونو برای همیشه از بین ببرم
سهیل با شنیدن این حرف ناگهان همه امید و اشتیاقش رااز دست داد وجودش از هر حسی خالی شده بود حتی خشم. به او خیره شد و با بی تفاوتی گفت : پس چرا اومدی اینجا ؟
سعید که دوباره خونسردی اولیه خود را باز یافته بود گفت : اومده بودم که حرفامو بهت بزنم بهت بگم پدرو مادر گفتن دیگه پسری به اسم سهیل ندارن و نمی خوان ببیننت. هیچ انتظاری ازما نداشته باش
بعد از گفتن این حرف نگاه کینه توزانه ای به سهیل انداخت وآنجا را ترک کرد.
بعد از رفتن او سهیل با خود در کشمکش بودتا مانع ریزش اشکهایش شود. چطور آنها می توانستند اینقدر نسبت به او بی تفاوت باشند مگر خانواده او نبودند.
لبش را با حرص گازگرفت، پدرش شاید ولی مادرش هرگز با او اینکار را نمی کرد حتماً پدر به او اجازه نداده بود بیاید.
با صدای مأمور زندان به خودآمد و با بغضی که به سنگینی یک کوه شده بود به سمت سلولش به راه افتاد.
* * *
راحله در نمازخانه مشغول راز و نیاز با خدا بودکه پرستاری با عجله به او نزدیک شد و با خوشحالی گفت : مژده مژده خانم درخشان دخترتون
راحله که هول کرده بود با عجله گفت: دخترم چی ؟
پرستاردرحال نفس تازه کردن با مکث وتعلل بسیار که جان راحله را به لب رساندگفت:دخترتون به هوش اومده
راحله که اشک در چشمهایش حلقه زده بود رو به آسمان کرد و با خوشحالی گفت : خدایا شکرت بالاخره جواب دعاهامو دادی
romangram.com | @romangram_com