#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_65
- شاید . شاید هم یه همدست داشتی که سر دختره با هم دعواتون شده اونم تو روبه این روز انداخته و وقتی پلیس ها رودیده ترسیده و فرار کرده . تو هم حالا که تنها موندی می خوای همه چیزو بندازی گردن شهاب و بقیه .
طبق گفته آدمایی که تو رو می شناسن تو آدم چندان موجهی نیستی به طوریکه حتی خانواده خودتم قبولت ندارن ، از لحاظ مالی هم همیشه هشتت گرو نهته در صورتیکه اونا وضع مالی خوبی دارن اینکه تو حسادت کنی و بخوای اونا روتو هچل بندازی خیلی هم دورازذهن نیست
سهیل در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود سرشرا بین دستانش گرفتو با نالهگفت : نه اینطوری نبود ، به خدامن دختره رو نمی شناختم من حتی هنوزم نمیدونم اسمش چیه
سرگرد درذهنش مشغول تجزیه وتحلیل رفتارپسر جوان بود که اوسرش را بالا آوردونگاههایشان باهم تلاقی کرد. در نگاه پسر جوان صداقتی بود که او را وادار می کرد حرف هایش را باور کند. بالاخره به خودآمد و با صدای آرامی گفت : اسمش ستاره است ستاره درخشان. الان هنوز تو ICU بیهوشه نمی تونه حرفاتو تأیید کنه
و در حالی که به سمت در اتاق می رفت ادامه داد : فعلاً مجبورم بفرستمت زندان تادختره به هوش بیاد وتکلیف پروندت معلوم بشه
* * *
راحله پیشانی خودرا به شیشه ICU چسبانده بود و با مشاهده تنها فرزندش که زیرسیم ها و لوله ها مدفون شده بود اشک میریخت که دستی روی شانه اش قرار گرفت .
- نگران نباش حالش خوب می شه
نگاهی به سیروس کرد و در جوابش گفت : اگه نشد چی ؟ اگه دیگه بیدار نشد؟
سیروس سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند وگفت : این حرفا چیه خانم توکلت به خدا باشه ایشالله صحیح و سالم ازروتخت بلند میشه
راحله نگاهی به شوهرش که با وجود ناراحتی خودش سعی داشت به او دلداری بدهد انداخت و درحال پاک کردن اشکهایش گفت : پلیس ها رفتن ؟
romangram.com | @romangram_com