#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_64
- باشه حالا برای بار صد و یکم می خوام برام تعریف کنی
- من اون دخترو نمی شناختم اون روز به دعوت سه تا از دوستام برای تفریح رفتم به اون باغ. من نمی دونستم اونا اون دخترو بردن اونجا. بعدش هم تهدیدم کردن و تو باغ گیر افتادم . من همه سعی امو برای نجات جون اون دختر کردم
- پس شما ادعا می کنید سه نفر از دوستاتون تو اون باغ با شما بودن
- بله
سرگرد با عصبانیت دستش را روی میز کوبید و گفت: به من دروغ نگواین به نفعت نیست مأمورا اثری از حضورهیچ کس دیگه ای تو باغ پیدا نکردن
- من دروغ نمی گم جناب سروان به خدا اونا اونجا بودن . حتماً قبلاز اینکه مأمورا برسناز همون در پشتی باغ که قبلاً براتون تعریف کردم فرارکردن
- خانواده کسایی که تو ادعا می کنی اونجا بودن شهادت دادن که تمام اون دو روز بچه هاشون پیششون بودن
- خب معلومه که اونا اینو میگن. اصلاً اون باغ مال یکی از فامیلای شهاب بود
- اینطور نیست، اون باغ مال یه تاجره که چندین ساله از ایران رفته و باغش خالی مونده
سهیل با استیصال دستی بین موهایش کشید و زمزمه کرد : نمی دونم، نمی دونم
سرگرد از روی صندلی بلند شد چند قدم ازمیزفاصله گرفت چند ثانیه بعد دوباره به سهیل نزدیک شد و درحالی که به چشمهای او خیره شده بود گفت : ولی من می دونم حالا بهت میگم چی شده! تو توی دانشگاه اون دختر رو دیده بودی و بهش نظر داشتی ولی اون قبولت نمی کرده تو هم کشیکش رومیکشی و یه روز که تنها بوده و هوا تاریک بوده می دزدیش و به یه باغ که از قبل می دونستی خالیه می بریش و اونجا اون بلاها رو سرش میاری و ما وقتی پیدات می کنیم که به خاطر مصرف مواد از حال رفته بودی
سهیل که از این داوری ناعادلانه عصبی شده بود گفت : پس زخم های سر و صورتم مال چیه ؟ حتماً میخواید بگید خودم خودمو به این روز انداختم
romangram.com | @romangram_com