#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_6

در همین لحظه مریم ضربه ای به پشت گردن نازنین زد و خندید . مریم کمی تپل تر ازنازنین بود وچشمان درشت مشکی رنگ به همراه موهای فرفری خرمایی داشت که چند تار از آنها توی صورتش ریخته بود . مریم بر خلاف نازنین شلوغ نبود و رفتارش سنجیده تر از او بود و ستاره به خاطر همین تفاوت هایشان دوستشان داشت.

بالاخره آنها متوجه ستاره شدند و با خداحافظی از بقیه به سمت او آمدند .

نازنین به محض رسیدن به ستاره چشمکی زد و گفت : این شازده چقدر حرف میزد یه جزوه دادن که اینقد طول نمی کشه !

ستاره با اخمی که نشان میداد از حرف نازنین خوشش نیامده گفت : گمشو نازی اینقدر حرف بیخود نزن

مریم دستی به شانه ستاره زد وگفت : ولی خارج از شوخی راست میگه این ناقص العقل ، این شریفی یه مرضی داره بیخودی اینقد دوروبرتو نمی پلکه یه فکری به حالش کن

ستاره با کلافگی به مریم نگاه کردو گفت : آره میدونم ولی تو که میدونی من اهل این حرفها نیستم ...

نازنین وسط حرفش پرید وگفت : کدوم حرف ها ؟ بی خود به دلت صابون نزن این ببو گلابی که من دیدم تا هزار سال دیگه هم آبی ازش گرم نمیشه و فقط من من میکنه لنگه خودته ، جفتتون بی بخارین !

ستاره به پشت سر نازنین نگاه کرد و گفت : همون حامد شما که بخار داره واسه هفت پشت ما کافیه

وبا چشم به پسر جوانی که به سمت آنها می آمد اشاره کرد .

حامد به آنها نزدیک شد ، پسر قد بلندی بود که ظاهری جذاب داشت و چند ترم بالاتر از نازنین در رشته عمران درس میخواند ، سلام کرد و روبه نازنین گفت: بدو نازی دیر شد !

نازنین با گیجی او را نگاه کرد وگفت: چی دیر شد ؟

- بابا مگه امروزقرارنبود بریم اونجا و با چشم و ابرو به نازنین اشاره کرد .

romangram.com | @romangram_com