#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_55
کم کم نور چراغ قوه هایشان از دورنمایان شد. دیگر راه نجاتی نبود .دراوج ناامیدی به یکباره یاد آخرین حرف های پسر جوان افتاد. می توانست در گوشه ای از حافظه ناخودآگاهش آنها را به یاد بیاورد. ( اگه دوباره یه جا گیر افتادی من سمت چپ جایی که حدس می زنم تواونجایی وایمیستم فقط خودتو به من برسون )
با یادآوری این حرف نیروی دوباره پیدا کرد. به سختی از جای خود بلند شد و لنگ لنگان به طرف چپ خود راه افتاد. با دیدن نور سرعت خود را بیش تر کرد. چند ثانیه بعد شخصی را دیدکه پشت به او ایستاده بود. در تاریکی نمی توانست لباس های او را تشخیص دهد. مردد در جای خود ایستاده بودکه صداهایی از اطراف بلند شد و شخص روی خود را به سمت او برگرداند. در تاریک روشن هوا توانست برق سیاه رنگ چشم های او را تشخیص دهد . با حداکثر سرعت به سمت او رفت و درست قبل از اینکه بقیه برسند تقریباً خودش را به سمتش پرتاب کرد.
سهیل که تا آن لحظه هنوز دختر را ندیده بود به محض دیدنش چندقدم به سمت او برداشت و به سرعت خود را به او رسانید.
درحالی که هردو نفس نفس می زدند ستاره به چشمان پسر جوان که می درخشید و دودو میزد خیره مانده بود.
سهیل که بسیار آشفته می نمود با صدایی شبیه به زمزمه گفت : نگار خوبی ؟
ستاره که از شنیدن جمله او گیج شده بود و نمی دانست چه جوابی باید به او بدهد همچنان درسکوت به او نگاه می کرد.
بقیه وقتی به آن ها رسیدند سهیل را دیدند که ستاره را محکم نگه داشته ومانع فرار او شده است.
به محض اینکه به محوطه ویلا که با نور چراغ های متعدد روشن بود رسیدند کامران به طرف سهیل رفت و دست ستاره را محکم کشید. سهیل با کف دست ضربه ای به سینه او وارد کرد و او راعقب راند و رو به شهاب گفت : این داره چیکار میکنه شهاب ؟ نکنه دارین دبه می کنین تو خودت بهم گفتی قد تلاشم سهم می گیرم. من خودم دختره رو گرفتم پس مال خودمه
شهاب چشم غره ای به کامران رفت و گفت : کی گفته مال تو نیست؟ می تونی ببریش
کامران با عصبانیت گفت : ولی من اول پیداش کردم
- ولی نتونستی نگهش داری
romangram.com | @romangram_com