#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_54

ستاره از داخل کلبه صدای فریادهای عصبی سالاری را می شنید. بالاخره هم بعد از کلی غر زدن با عصبانیت فریاد زد: اینجوری فایده نداره بیاید برگردیم ویلا یه فکر اساسی بکنیم

سپس صدای پاهایی را شنیدکه دور ودورتر می شدند. کم کم همه جا در سکوت و تاریکی مطلق فرو رفت.

در تاریکی نمی توانست چیزی ببیند فقط توسط اندک نور مهتاب که از پنجره کلبه وارد می شد می توانست سایه هایی تشخیص دهد . در این نور اندک سعی کرد نگاهی به ساعتش که هنوز سالم مانده بود بیندازد. عقربه های ساعت ، عدد 11 شب را نشان می دادند یعنی فقط یک ساعت دیگر تا نیمه شب باقی مانده بود ، فقط یک ساعت ...

می دانست که نمی تواند روی حرف های سالاری حساب کند اما نمی خواست امیدش را از دست بدهد اگر او سرحرفش می ماند و امشب به خیر می گذشت شاید فردا می توانستند راه فراری بیابند. همانطور که در فکر بود نگاهش به زباله هایی که در گوشه ای از کلبه ریخته بود ولایه ای از خاک روی آن ها را پوشانده بود افتاد. مشخص بودکه آن ها از یک مهمانی کودکانه بر جای مانده اند. در همین لحظه درخشش چیزی زیر نور ماه توجهش راجلب کرد . چهار دست وپا خود را به آن رساند و کف کلبه کلید بزرگ طلایی رنگی رادید که زیر نور می درخشید.کلید را با آن که نمی دانست مال کجاست برداشت و داخل جیبش گذاشت و باخود فکر کرد شاید به درد بخورد.

همچنان داخل کلبه نشسته بود و با دقت به صداهای اطراف گوش می داد. شاخه های درختان که توسط باد حرکت می کردند سایه هایی وحشتناک روی در و دیوار کلبه ساخته بودند. با اینکه سر خود را روی زانوانش گذاشته بود و سعی می کرد به آن ها نگاه نکند هرلحظه بر ترسش افزوده می شد. صدای هوهوی باد نیز مزید بر علت شده بود و او را بیش تر می ترساند. بالاخره طاقت نیاورد و تصمیم گرفت ازدرخت پایین برود. آن ها رفته بودند و معلوم نبود کی برمی گردند می توانست در جایی دیگر که کمتر برایش ایجاد ترس کند مخفی شود.

اولین قدم را که روی زمین گذاشت ازکارخود پشیمان شد. هوا فوق العاده تاریک بود و حتی جلوی پای خود را هم نمی توانست ببیند اما پشیمانی سودی نداشت چون در این تاریکی نمی توانست از درخت بالا برود. آنجا ماندن هم خیلی خطرناک بود. ناچاراً در مسیر باغ شروع به حرکت کرد. درختان جلوی ورود نور به محوطه را گرفته بودند و او فقط سایه ای از اجسام اطرافش را می دید. آهسته حرکت می کرد و سعی می کرد پایش را جای مطمئنی بگذارد. کم کم تاریکی بر او چیره شد. هیچ چیز قابل دیدن نبود. در هوای خردادماه احساس سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود و می لرزید. همینطور که کورمال کورمال جلو می رفت ناگهان چیزی سرد به پایش چسبید و باعث افتادنش شد.

روی زمین افتاده بود و نمی توانست چیزی ببیند . صداهای مختلف درسرش می پیچید . درختان در نظرش مانند ارواح سرگردانی بودند که با وزش باد به این سو و آن سو می رفتند. در تاریکی نمی توانست چیزی که پایش را گرفته بود تشخیص دهد . در حالی که به گریه افتاده بود سعی می کرد با دستانش پاهایش را آزادکند . بعد از تقلای بسیار بالاخره پایش را از آن چیز که گویی شاخه یک درخت بود جدا کرد و شروع به دویدن کرد. در حین دویدن هر لحظه احساس می کرد درختان نیز بدنبال اودر حرکتند. همچنان کورکورانه می دوید که ناگهان با برخورد به چیزی روی زمین افتاد.

قبل از اینکه فرصت کند از جای خود بلند شود نوری روی صورتش افتاد وکامران راچراغ قوه به دست بالای سرش دید. کامران در حالیکه روی اوخم شده بود وصورتش درنوربسیاروحشتناک می نمود با پوزخندگفت : به به چه عجب خودتو نشون دادی؟

به زوراو را از روی زمین بلند کرد و با فریاد رو به بقیه که هرکدام گوشه ای از باغ با چراغ قوه خاموش منتظر بودند تا ستاره خود را نشان دهد گفت : بیاین اینجاست پیداش کردم

ستاره سعی می کرد خود را خلاص کند ولی او دستهایش را محکم نگه داشته بود. باید هر طور که بود فرارمی کرد اگر بقیه می رسیدند دیگر راه نجاتی نداشت. دنبالراهی برای فرار بودکه ناگهان فکری به ذهنش رسید و با پایش که آزاد بود لگد محکمی به پای او وارد کرد.کامران که غافلگیر شده بود برای لحظه ای ازاو غافل شد و همین کافی بود تا او از دستش فرارکند و به سرعت برق شروع به دویدن کند . با نهایت سرعتی که می توانست می دوید و توجهی به اطرافش نداشت ازهر مسیری که سر راهش بود عبور می کرد که ناگهان دوچشم بزرگ سبزرنگ را دیدکه ازمیان تاریکی به سرعت به طرفش می آید. درجای خود متوقف شد وبدون اینکه به پشت سرش نگاه کند عقب عقب رفت ، در همین لحظه پایش به سنگی گیرکرد و تعادلش را ازدست داد و به سختی نقش زمین شد.

با گریه در جای خود نشست و به چشمهای سبزرنگی که در تاریکی می درخشیدند و به سمتش می آمدند خیره ماند.

نمی توانست حرکتی کند حتی نمی توانست فریاد بکشد. قلبش دیوانه وار می کوبید. از شدت ترس چشمانش را بست و یکی ازدستهایش را روی دهانش گذاشت و دیگری را جلوی صورتش گرفت. در همین لحظه صدایی شبیه صدای گربه شنید. چشمانش را باز کرد و در نور اندک مهتاب گربه سیاه رنگی را که قبلاًدیده بود تشخیص داد که در حال دور شدن از آن جا بود. نفس راحتی کشید و نگاهی به پایش که پیچ خورده بود و درد شدیدی داشت انداخت . سعی کرد بایستد اما بادردی که در تمام بدنش پخش شد ازاین کارمنصرف شد. بین صدای هق هقش می توانست صدای خنده های آن ها را که هر لحظه نزدیک ترمی شد بشنود باید هم بخندند به راحتی توانسته بودند او را گول بزنند و از مخفیگاهش بیرون بکشانند.

romangram.com | @romangram_com