#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_53


شهاب که صورتش حسابی کلافه می نمود و با زرنگی قصد داشت آن را از بقیه پنهان کند با مسخرگی خندید و گفت : خیالی نیست ، شنیدی میگن هر چی بیشتر دنبال شکار بدویی گوشتش خوشمزه تره !

سهیل در سکوت بالای سر آنها ایستاده بود . نگران دختر بود و از صبح مدام سعی کرده بود بقیه را از مسیر درختان گردو دور نگه داردولی در اینکار موفق نبود واکنون آنها به نزدیکی کلبه رسیده بودند و این مسئله هرلحظه اورا آشفته ترمی کرد.

بالاخره طاقت نیاورد و با پوزخند گفت : خب آخرش که چی ؟ وقتی کارتون باهاش تموم شد می خواین چیکارش کنین؟ هممونو لو میده !

شهاب که این بازی برایش نوعی تفریح به حساب می آمد با خونسردی از جای خود بلند شد و روبروی او ایستاد ، به چشمانش زل زد و با آرامش گفت : غصه نخور خودم همینجا چالش می کنم

سهیل با شنیدن این حرف تکانی خورد که از چشمان تیزبین شهاب پنهان نماند. برای رفع و رجوع حرکتش از اودور شد گوشی اش را از جیبش خارج کرد و در حال ور رفتن با آن گفت : اَه این گوشی ام که آنتن نمیده من چه جوری به مادرم زنگ بزنم حتماً خیلی نگران شده

کامران خنده بلندی کرد و گفت : اون آخرهای باغ یه جا نزدیک اون یکی در باغ گوشیم آنتن داد می تونی اونجا به مامان جونت زنگ بزنی کوچولو

شهاب با اخمی غلیظ به کامران گفت : به جای اینکه اینقدر حرف بزنی برو یه چیزی بیار بخوریم

سهیل بی اشتهایی را بهانه کرده بود ودور از بقیه کنار تنه درختی نشسته بود و به آن ها که هیچ نشانی ازسرزندگی صبح آن روز نداشتند نگاه می کرد. کم کم حواسش از آن ها منحرف شد و به حوادث این دو روز کشیده شد. در ذهنش مشغول جستجو برای راه نجاتی بود که ...

میان سالنی بزرگ ایستاده بود. همه جا تاریک بود و رقص نورهای رنگی تنها منبع نور سالن بود. انواع صداهای مختلف درسرش می پیچید واو را به سرگیجه می انداخت . سایه های بسیاری رادر اطرافش می دید که دیوانه وار حرکت می کنند. ناگهان دختری ازتاریکی خارج شدو به طرف او آمد نمی توانست چهره اش راتشخیص دهد . دختردستش راگرفت واو را به سمت پله ها کشانید . نمیتوانست تعادل خود راحفظ کند و به سختی از پله ها بالامیرفت. دختر دراتاقی را باز کرد و او را به دنبال خود به داخل اتاق کشاند. به محض اینکه وارد اتاق شد با مشاهده چیزی درجامیخکوب شد. دخترسعی داشت او را ازاتاق بیرون ببرد ولی او همچنان به چشمهای سیاه رنگی که با غریبگی به اونگاه میکردند خیره مانده بود. دخترهنوزدستش رامی کشید که رویش را به سمتش برگرداند تادستش را ازدست اوخارج کند که متوجه چشمهای آبی رنگش شد که بامعصومیت به او خیره بود.

با شنیدن صدای فریادی ازخواب بیدار شد. هوا تاریک شده بود. به یاد آوردکه بخاطر خستگی زیاد و بی خوابی شب قبل کنارتنه درخت به خواب رفته است . دیشب پیش دختر وانمودکرده بودکه خوابیده ولی تا صبح چشم روی هم نگذاشته بود .

با شنیدن فریادِ دوباره شهاب ازجای خود بلند شد و به سوی صدا رفت.


romangram.com | @romangram_com