#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_52

- مثلاً اونکه گفتی اگه دختره روتا ساعت 12 شب پیدا نکنیم باید بی خیالش بشیم

- غصه نخور پیداش می کنیم

- اگه نکردیم !؟

- اونوقت مجبوریم امشب بی خیالش بشیم .

همه با تعجب به او نگاه می کردندکه ادامه داد : شهاب هیچ وقت زیر حرفش نمیزنه

سهیل زیرلب زمزمه کرد: آره جون عمه ات

- چیزی گفتی ؟

- من ؟ نه داشتم میگفتم اگه یه نفر چند بار دختره رو بگیره تکلیف سهمش چی میشه ؟

- اونوقت قدرتلاشش سهم می بره . البته تو دیگه نمیخواد صابون به دلت بزنی چون ایندفعه دیگه ما نمیذاریم چیزی بهت برسه

ستاره مشغول حرکت بین درختان انجیر بود . سعی می کرد حواسش را جمع کند تا دقیقاً از همان مسیری که پسر گفته بود برود. بالاخره بعد از جستجوی بسیارتوانست محوطه ای را که درختان گردو را در خود جای داده بود پیداکند. با چشم در بالای درختان به دنبال کلبه ای چوبی گشت. باید هر چه زودتر آن را می یافت هرلحظه ممکن بود بقیه از راه برسند. بالاخره چندمتر آن طرف تر متوجه نقطه سیاهی بالای یک درخت شد و با نزدیک شدن به آن ، کلبه درختی موردنظر را دید. می توانست صدای قدم هایی را که به سمتش می آمدند بشنود . با چشم دنبال راه ورود به کلبه گشت اما هیچ نردبان یا پله ای ندید . صداها هر لحظه نزدیک تر می شدند. سعی کرد حواسش را از صداها پرت کند و فکرش رامتمرکز کند چاره ای جز بالا رفتن از درخت نبود . نگاهی به تنه درخت انداخت جای پا داشت و می توانست از آن بالا برود. پایش را روی اولین فرورفتگی تنه درخت گذاشت و شروع به بالا رفتن کرد . سعی می کرد به پایین نگاه نکند . از وقتی به یاد می آورد همیشه از بلندی می ترسید اما اینجا جای ترس نبود باید هرطور که بود خود را به بالای درخت می رساند. با همان چند لقمه صبحانه ای که خورده بود کمی از ضعفش برطرف شده بود اما هنوز کمی سرگیجه داشت و به سختی ازدرخت بالا میرفت. ناگهان با شنیدن صدایی حواسش پرت شد و ظرف چند ثانیه پاهایش بین زمین و آسمان معلق ماند و با خوش شانسی به موقع با دستهایش تنه درخت را گرفت و مانع از سقوطش شد. ترس از افتادن توان هر حرکتی را از او گرفته بود. در همان حال گربه سیاه رنگی را دید که درحال عبور از زیر درخت بود و به احتمال زیاد شکستن تکه چوبی زیر پایش باعث ایجاد آن صدا شده بود. با خودفکر کرد ( این گربه حتماً می تواند از دیوار بالا برود واز این باغ آزاد شود خوش بحالش ! ) در همین لحظه فکرآزادی شجاعتی تازه به او بخشید کمی از تنه درخت فاصله گرفت و سعی کرد جای پایی پیدا کند. بالاخره با فاصله چند سانتیمتر از پایش فرورفتگی جدیدی در تنه درخت یافت و با تلاش بسیار خود را به بالای درخت رسانید و وارد کلبه چوبی شد.

داخل کلبه خالی بود و مشخص بودکه برای بازی بچه ها ساخته شده است. روی زمین چمپاتمه زد وبه دیوار چوبی تکیه داد. چند دقیقه بعد صدای آنها را از زیر پایش شنید. دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدایی از آن خارج نشود و زیر لب دعا کردکه متوجه کلبه نشوند. کم کم صداها دور شدند. نفسی از سر آسودگی کشید و در دل به آن ها و تلاش بیهوده شان برای یافتن او خندید .

بعد از چند ساعت جستجوی بی حاصل همگی با خستگی دور هم جمع شدند. کامران با کلافگی گفت: این دختره عجب زرنگه ! معلوم نیست تو کدوم سوراخ موشی قایم شده که هر چی می گردیم پیداش نمی کنیم

romangram.com | @romangram_com