#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_50

ستاره که دیگر نمیتوانست صداقتی که در چشمها و کلام او می دید کتمان کند چوب را رها کرد عقب عقب رفت و کنار تنه درخت توت روی زمین نشست .

سهیل به او نزدیک شد و روبرویش دو زانو روی زمین نشست ودرحالیکه به چشمهای اوخیره شده بود گفت : زیاد وقت ندارم اونا بهم اعتماد ندارن الانم با بدبختی دست به سرشون کردم . من می خوام به هر دومون کمک کنم قول بده آروم باشی و به حرفام گوش بدی اگه فکر کردی دارم گولت میزنم میتونی بهشون عمل نکنی قول میدی؟

ستاره که بی اختیارتحت نفوذ نگاه و کلام او قرار گرفته بود سرش را تکان داد.

- خوبه . ببین دیروز وقتی داشتیم دنبالت می گشتیم وسط باغ بالای درختهای گردو یه خونه دیدم یه خونه درختی ! فکر کنم بهترین جا باشه تا امروز بتونی توش قایم بشی بعید می دونم این سه تا عوضی به عقلشون برسه بالای سرشونو نگاه کنن .

منم دنبال یه راه فرار می گردم چون اصلاً به حرفای شهاب اعتماد ندارم معلوم نیست میخواد چه بلایی سرت بیاره

تو فقط باید بری اونجا و صدات در نیاد می تونی اینکاری که گفتم بکنی ؟

ستاره دوباره بدون اینکه حرفی بزند سرش را تکان داد .

سهیل مسیررسیدن به خانه درختی را به او نشان داد و گفت:

- خوبه پس من فعلاً برمیگردم پیششون فقط ....

ستاره سعی داشت به ادامه حرفهای او گوش دهد ولی سرش گیج می رفت و نگاه خیره او حواسش را پرت می کرد. بالاخره حرفهای پسر تمام شد و از جای خود بلند شد و نگاه دیگری به جانبش انداخت و باصدای آرامی که به سختی توانست آن رابشنود گفت : مواظب خودت باش

ودرمیان درختان ناپدید شد .

ستاره نمی دانست چراحرفهای او راقبول کرده است ولی چیزی در درونش به او نهیب میزدکه باید به این شخص اعتماد کند .

romangram.com | @romangram_com