#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_49


از مسیرسنگی گذشت و وارد جاده خاکی شد نمیخواست نگاه به ظاهر بی گناه او را باور کند مطمئناً باز هم داشت گولش میزد ولی پاهایش ناخودآگاه او را به سمت درختان توت میکشاندند.

به درختی که دیروز آنجا اورا دیده بود رسید و همانجا ایستاد.

افکار مختلف با هم به مغزش هجوم آورده بودند مدام به پسر و رفتارش فکر می کرد .آیا اوحقیقتاً همانی بود که نشان می داد یا یک دروغگو بود . آیا واقعاً نمی دانست که سالاری زیر حرفش میزند؟ آیا باید می ماند یا فرار می کرد؟ اگر پسر میخواست اینجا او را گیر بیندازد چه؟

نه اگر او قصد بدی داشت قبلا هم او را گیر انداخته بود و همان موقع هر کاری می خواست می توانست بکند.

هنوز در افکار خود غرق بود که ناگهان صدایی شنید ، برگشت و سهیل را روبروی خود دید. نمی دانست باید چه کارکند که تکه چوبی را جلوی پایش دید خم شد آن را برداشت ودر حالیکه آن را با هر دو دستش محکم نگه داشته بود با فریاد به سهیل گفت : به من نزدیک نشو آشغال دروغگو

سهیل با آرامش گفت : اگه فکر می کنی من دروغگوام چرا اومدی اینجا ؟

ستاره دوباره با عصبانیت فریاد کشید: تو میدونستی ، تومیدونستی اینجوری میشه

چوب را به یکی ازدستهایش داد و اشک هایش را که ناخواسته روی گونه هایش روان شده بودند با پشت دست دیگرش پاک کرد .

سهیل چند قدم به او نزدیک شد وگفت : من بهشون شک کرده بودم ولی باور کن نمیدونستم میخوان زیر حرفشون بزنن

ستاره چند قدم عقب رفت و گفت : بازم داری درغ میگی . بهت گفتم جلو نیا

سهیل که عصبانی شده بود با چند قدم بلند خود را به او رساند. ستاره سعی کرد به اوضربه بزند که سهیل سرچوب را در دست گرفت ودرحالی که به چشمهای اشکی او خیره شده بود با تحکم گفت : به جون مادرم که از همه دنیا برام عزیزتره من خبرنداشتم که اونا میخوان چیکار کنن بفهم


romangram.com | @romangram_com