#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_47
وقتی به در ویلا رسیدند سهیل ناخودآگاه دست ستاره را گرفت و باهم وارد ویلا شدند .
شهاب و دیگران مشغول خوردن صبحانه بودند که هرسه با دیدن آنها از جای خود بلند شدند .
شهاب به سمت آن دو آمدو به بازوی ستاره چنگ انداخت .
ستاره با دیدن نگاه وحشی او ترسی را که ازدیشب کمی کمرنگ شده بود دوباره در دل خود احساس کرد .
شهاب ستاره را به سمت خود کشید و رو به سهیل گفت : حق مالکیت جنابعالی از همین لحظه تمومه !
و زیر گوش ستاره زمزمه کرد : چطوری کوچولو ؟ دیشب بهت خوش گذشت ؟ بهت قول میدم امشب بیشتر بهت خوش بگذره
ستاره که از شنیدن حرف دو پهلوی شهاب تعجب کرده بود با استیصال به سهیل نگاه کرد.
سهیل سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند و با لحنی که ظاهراً بی تفاوت به نظر می آمدگفت : فکر می کردم بازی دیروز تموم شده ؟
شهاب با صدای بلند خندید و گفت : اشتباه فکر می کردی من کِی گفتم بازیمون فقط یه روز طول میکشه
ستاره که با نگاهی سرزنشگربه سهیل که سعی میکرد با نگاه ناباورش ناآگاهی اش را به او نشان دهد، نگاه می کرد بالاخره طاقت نیاورد و با خشم رو به شهاب گفت : باید می دونستم حیوونی مثل تو سر حرفش نمی مونه .
و سعی کرد بازویش را از چنگ او در آورد که شهاب با یک حرکت او را محکم به دیوار پشت سرش کوباند وفریاد کشید : من هر کاری دلم بخواد میکنم
romangram.com | @romangram_com