#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_46
با احساس حرکت چیزی روی دستش از خواب پرید .
سهیل که چشم های باز او را دید دست ازتکان دادن او برداشت و گفت : پاشو صبح شده تا نیومدن دنبالمون بهتره خودمون بریم
چند ثانیه طول کشید تا موقعیت خود را تشخیص داد و با صدای آرامی گفت : نمیشه نریم
- نه بهمون شک می کنن.
- یعنی اوناسر حرفشون میمونن ، میذارن من برم
- نمی دونم ، از این آدمایی که من دیدم هر کاری بر میاد
- یعنی تو واقعاً نمی دونی ؟
- نه نمیدونم . اینقدر حرف نزن زودتر راه بیفت
ستاره سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند ، از جایش بلند شدوبه سمت در حرکت کرد، در بین راه سهیل بازویش را گرفت واو رانگه داشت و گفت : همینجوری می خوای بری؟
ستاره نگاهی به خودش کرد و سپس با گیجی به سهیل نگاه کرد .
سهیل به او نزدیک شد و در حالیکه سعی می کرد به چشمانش نگاه نکند با یک حرکت ناگهانی تمام دکمه های لباسش را پاره کرد وگفت : سعی کن یکم ناراحت راه بری متوجهی که ؟
ستاره که تازه متوجه منظور اوشده بود قرمزشد و سرش را تکان داد ، سهیل برای اینکه لبخندش را پنهان کند به سمت در حرکت کرد .
romangram.com | @romangram_com