#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_45


ستاره نگاهی به گوشی انداخت . ازاینکه پسر او را مسخره می کرد و مقصر می دانست عصبانی بود اماکاری از دستش برنمی آمد و در این شرایط تنها راه نجاتش همین پسر بود .

بالاخره با آشفتگی پرسید : پس حالا میگی چی کار کنیم ؟

سهیل با عصبانیت به او نزدیک شد و دوباره فریادکشید : من چه می دونم ؟ خودت یه فکری بکن. اینا همش تقصیر توئه . معلوم نیست چیکارکردی که اینا رو تحریک کردی بدزدنت

ستاره با شنیدن این حرف دیگرطاقت نیاورد و ازجای خود بلند شد چشمهایش قرمز شده بود و با وجود برق اشک به وضوح عصبانیت در آن ها موج می زد . روبروی او ایستاد به چشمهایش زل زدو با لحن تندی گفت : چرا بیخود به من تهمت میزنی . شماپسراهمتون مثل همید همیشه پی هوا و هوس خودتونید نمی تونید تحمل کنید یه دختر بهتون محل نده و سنگ رو یختون کنه .

سهیل با مشاهده شعله های خشم در چشمان او فهمید زیاده روی کرده سعی کرد جو را عوض کند و گفت : تو درست میگی من نباید یه طرفه به قاضی میرفتم و بی فکر حرف میزدم

ستاره دوباره با بی حالی روی زمین نشست و به او نگاه کرد . با اینکه ظاهرش با سالاری و بقیه فرقی نمی کرد اما چشمهایش ، درسیاهی چشمهایش صداقتی نهفته بود که باعث آرامش هر بیننده ای می شد .

در حالیکه لب پایینش از بغض می لرزید دوباره به گریه افتاد و گفت : به خدا من نمی خواستم اینجوری بشه ....... امتحانم طول کشید ............ هوا تاریک شد ......

اشک هایش با شدت بیشتری روی گونه هایش روان شدند .

سهیل که متوجه شده بود او حال روحی خوبی ندارد با لحن ملایمی گفت : حالا کاریه که شده . فعلاً بهتره بخوابی .

بدنبال این حرف به گوشه اتاق رفت پتو و بالشی آورد و ستاره را که می لرزید به پشت خواباند و پتو را تا چانه روی او کشید .

ستاره سعی کرد نخوابد ولی بخاطر خستگی زیاد در حالی که ازجای خود به پسر جوان که با آرامش زیر پتو خوابیده بود نگاه می کرد نتوانست مقاومت کند وبه خوابی عمیق فرو رفت .


romangram.com | @romangram_com