#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_44

همچنان چشمهایش را بسته بود و جرئت نداشت آنها را باز کند ، ناگهان متوجه شد که دیگرحضور او و گرمای نفسهایش را احساس نمی کند وسپس صدایش را از فاصله ای دورتر شنید که گفت : لبتو تمیز کن

و زیرلب ادامه داد : عوضی چقدر دستش سنگینه ، ببین با صورتش چیکار کرده !

در حالی که از شنیدن این حرف غافلگیر شده بود چشمان خود را باز کرد و با مشاهده دستمال سفید رنگ در دستش به سهیل نگاه کرد که پتو و بالشی از گوشه اتاق برداشت و روی زمین دراز کشید .

با گیجی سرش راتکان داد و بی فکر گفت : واقعاً می خوای بخوابی ؟

سهیل با شنیدن این حرف ناگهان از جا پریدو فریاد کشید : پس می خوای چی کار کنم ؟

به او نزدیک شد با خشم بالای سرش ایستاد و ادامه داد : تو فکر کردی من کی ام ؟ من شاید آدم لجنی باشم ، شاید تو زندگیم هر غلطی کرده باشم اما دیگه اینقدر بی غیرت نیستم . دِ لامصب ازصبح پدرم در اومد از بس با خودم جنگیدم همشم تقصیر تو دختره بی عقله !

با شنیدن حرفهای او نفسی از سر آسودگی کشید و نگاهی به پسر جوان که نفس نفس می زد وهنوز هم با خشم به او خیره بود انداخت . انگار حالا بهتر می توانست او را ببیند . قدش نسبتاً بلند بود و پوست سفیدی داشت که با وجود چشم و ابروی مشکی رنگش بیش تر خودنمایی می کرد . موهای مشکی رنگش را هم به سمت بالا حالت داده بود .

درحالی که که احساس آسودگی بیشتری می کرد شروع به صحبت کرد و با لکنت گفت : اگه تو مثل اونا نیستی چرا تا حالا هیچ کاری نکردی ؟

سهیل با خشم گفت : مثلاً چی کار کنم ؟ مگه اونا رو ندیدی چه حیوونایی ان ؟ نمی ذارن یه دقیقه از جلو چشمشون دور شم . اگه می بینی تا حالا هم سرمو زیر آب نکردن واسه اینه که کلی واسشون نقش بازی کردم

- خب به پلیس زنگ میزدی

سهیل با عصبانیت لبخند مسخره ای زد و گفت : خوب شد گفتی خانم باهوش ! اینجا بیرون شهره آنتن نمیده ، بیا خودت ببین

و گوشی همراه خود را داخل دست ستاره انداخت و پشت به او رو به پنجره ایستاد .

romangram.com | @romangram_com