#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_43


شهاب درحالی که به سمت بقیه می رفت با دست به در اشاره کرد و گفت : نه زودتر ببرش

بعد از خروج آن ها از ویلا کامران با عصبانیت گفت : ولی قرار ما این نبود

شهاب با خشم در جواب او گفت : تقصیر بی عرضگی خودتونه تن لشا، عرضه گرفتن یه دخترم ندارید عرضتون از اون پسره آسمون جلم کمتره . . .

رامین وسط حرفش آمد و گفت : بسه اینقدر کل کل نکنین مرغ از قفس پرید این حرفا دیگه چه فایده ای داره بهتره بریم پای بساط شاید یکم سرحال بیایم

شهاب که آتش خشم درون چشمهایش سرد شده بود با لبخندی مرموز گفت : آره برو بساط رو بیارحال کنیم بعداً هم واسه این حرفا وقت هست . ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است .

درحالی که بازوهایش در دستهای قوی و مردانه پسر جوان بود بر روی جاده شنی به دنبال او کشیده می شد . بخاطر ضعف زیاد از تقلا افتاده بود و فقط اشکهایش بودند که هنوز قدرت خودنمایی داشتند و سیل آسا روی گونه هایش می باریدند .

ساختمان مورد نظر سهیل فاصله زیادی از ساختمان اصلی باغ داشت. بعد از طی مسافتی بالاخره به ساختمان رسیدند . سهیل با دست آزادش در را باز کرد. ساختمان بیشتر به خانه سرایداری شبیه بود. دو اتاق تو در تو داشت که ستاره را به سمت یکی از اتاق ها کشاند . نگاهی به اتاق انداخت ؛ اتاق با فرشی مندرس پوشیده شده بود و چند پشتی دوراتاق به دیوار تکیه داده شده بود ، در گوشه ای از اتاق هم چند پتو و بالش را روی هم چیده بودند .

بعد از اینکه وارد اتاق شدند ستاره را به سمت دیواری هل داد سپس به سمت در اتاق رفت و آن را از تو قفل کرد .

ستاره باترس نگاهی به اطرافش انداخت . وقتی راه فراری پیدا نکرد با ناامیدی کنار دیوار روی زمین نشست و به پسر جوان که با خونسردی در حال قفل کردن در بود نگاه کرد . هر لحظه شدت اشک هایش بیشتر می شد و بیشتر خود را به دیوار پشت سرش می چسباند . هزاران فکر متفاوت از مغزش میگذشت مدام به اتفاقی که قرار بود بیفتد فکر می کرد. احساس ضعفی که از صبح همراهش بود او را از پا در آورده بود و قادر به هیچ کاری نبود فقط در دل دعا می کرد که به طریقی نجات پیداکند .

سهیل بالاخره دل از قفل درکند و با قدمهایی کوتاه به سمت ستاره رفت .

با هر قدمی که به سمتش برداشته می شد ضربان قلبش بالاتر می رفت. قلبش طوری خود را به قفسه سینه می کوبید که هر آن ممکن بود از سینه اش بیرون بزند . بعد از چند ثانیه نفسگیر بالاخره پسر به او رسید و روبرویش روی زمین نشست . می توانست به وضوح برقی را که درون چشمان سیاه رنگش می درخشید ببیند و گرمای نفسهایش را روی پوست صورتش احساس کند. پسر دست خود را به سمت صورت او دراز کرد. در حالی که از شدت ترس به لرز افتاده بود بی اراده سرش را عقب کشید که با دیوار پشت سرش برخورد کرد و باعث شد او از شدت درد چشمهایش را ببندد.


romangram.com | @romangram_com