#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_42

از شدت ترس و وحشت فلج شده بود و قدرت هر حرکتی از او سلب شده بود .

سهیل که از دیدن ناگهانی دختر شوکه شده بود تا چند ثانیه بدون پلک زدن به او خیره ماند .

کمی بعد بالاخره به خود مسلط شد دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما همان لحظه چندمتر دورتر کامران را دید که به سمت آن ها می آید در کسری از ثانیه خودش را به ستاره رساند و دستش را دور کمر او انداخت و رو به کامران با خنده فریاد زد : گرفتمش گرفتمش ...

هوا تقریباً تاریک شده بود که آن ها وارد ویلا شدند . سهیل در حالی که محکم ستاره را نگه داشته بود گوشه ای ایستاد . ستاره مدام تقلا می کرد تا دست های قدرتمندی که او را احاطه کرده بودند را پس بزند وفرار کند اما دستهای سهیل قدرتمندتر بود و هر لحظه فشار دستانش بر دورکمر او را بیشتر می کرد .

شهاب روی مبلی نشست و رو به سهیل گفت : عجب شانس آوردی پسر ! کامی می گفت دختره یهو جلوت سبز شده

سهیل ستاره را بیشتر به خود چسباند و با خنده گفت : آره امروز شانس بهم رو آورده که همچین لقمه چربی گیرم اومده

ستاره که سعی داشت آن ها متوجه ترسش نشوند لگدی به پای او زد و با گریه فریاد کشید : ولم کن آشغال ! شماها اسم خودتونو گذاشتید آدم ، حیوونا

شهاب به او نزدیک شد و قبل از اینکه فرصت حرف دیگری به او بدهد پشت دست خود را به دهانش کوبید و زیر گوشش گفت : بهتره خفه شی موش کوچولو ! شانس آوردی که دست من نیفتادی وگرنه بلایی سرت میاوردم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن

ستاره با آستین لباسش خون گوشه لبش را پاک کرد و با خشم به چشمهای سبزرنگ شهاب که رگه های قرمز رنگی در آن ها مشاهده می شد زل زد و گفت :از حیوونی مثل تو هر کاری برمی آد

شهاب دندانهایش را روی هم سایید ودست خود را بالا برد ، سهیل دست او را در هوا گرفت و گفت : بهتره قبل از اینکه آش ولاشش کنی و هیچی واسه ما نمونه از جلو چشمت دورش کنم

شهاب نگاه خشمناکی به سهیل انداخت ، از آن دو فاصله گرفت و پشتش را به آن ها کرد .

سهیل ادامه داد : میخوام ببرمش اون ور باغ ، اشکالی که نداره ؟

romangram.com | @romangram_com