#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_41
با هر زحمتی بود مسیر سمت چپ خود را پیش گرفت . ضمن حرکت با دقت اطراف رانگاه می کرد تا شاید جانپناهی برای خود پیدا کند .
پسرها بعد از خوردن غذا دوباره جستجوی خود را از سر گرفتند . آنها که استراحت کرده بودند وحسابی انرژی گرفته بودند هر کدام مسیری را در پیش گرفتند .
شهاب در طول مسیر خود مرتب فریاد میزد : کجایی کوچولو؟ بیا خودتو به عمو نشون بده
ستاره هر بار پشت تنه درختی پنهان میشد واز شنیدن این جمله به خود می لرزید ودر دل دعا می کرد : ( خدایا نذار دست این لاشخوربهم برسه . خدایا خودت ازم مراقبت کن )
وبه سختی جلوی اشکهایش را می گرفت تا دیدش تار نشود .
سهیل مسیری را در پیش گرفته بودکه دورتادور پر از درختان توت بود که توت های درشت و آبدار بر سر شاخه های انها خودنمایی می کردند . او بی توجه به آنها سعی میکرد اطراف خود را خوب بپاید .
هوا هر لحظه گرم و گرمتر میشد ستاره در حالیکه عرق می ریخت نگاهی به مسیرهای اطرافش انداخت در این منطقه درختها کوتاهتر بودند و آفتاب حسابی کلافه اش کرده بود . می توانست صدای آنها راکه از همه طرف به گوش می رسید بخوبی بشنود می دانست که آنها بدون اینکه او را ببینند محاصره اش کرده اند . هر مسیری را که در پیش می گرفت بی برو برگرد به یکی از آنها می رسید . اگر آنجا هم می ماند دیر یا زود اورا پیدا می کردند .
با بی حالی تکیه خود را به تنه درختی داد ، پاهایش بخاطر پیاده روی زیاد ذوق ذوق می کرد. دستی به چشمهایش کشید که بخاطر تابش مستمر نور خورشید و اشک های متوالی می سوخت و به نقطه ای زل زد . می توانست درآن نقطه از باغ درختان توت باتوت های قرمز آبدار را ببیند که به او چشمک می زدند . با گیجی چشمهایش رابست ودر همان حال خاطره ای دور که گویی مربوط به سالها پیش بود در ذهنش جرقه زد :
او و نازنین و مریم در بین درختان توت می دویدند و با خنده توت های کبود رنگ پرآب را که از درخت چیده بودند به سرو روی هم میزدند و به قیافه نازنین که لباسش قرمز رنگ شده بود می خندیدند .
با گذشتن این خاطره ازذهنش با تصمیمی آنی به سمت درختان توت دوید انگار پاهایش جانی دوباره گرفته بودند . خودش را به اولین درخت توت رساند ودستش را به سمت شاخه دراز کرد اما ناگهان با دیدن چیزی دستش در میان راه ازحرکت ایستاد . پسرناشناسیکه صبح دیده بود با فاصله کمی روبرویش ایستاده و به او
خیره بود .
romangram.com | @romangram_com