#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_40

بالاخره رامین در حالیکه نفس نفس میزد روی تخته سنگی نشست و گفت : نخیر اینجوری فایده نداره ! انگار دختره آب شده رفته تو زمین

شهاب کنار او نشست و با خنده گفت : چی شد ؟ چرا مچاله شدی ؟ فکر کردی پیدا کردنش تو این باغ درندشت به همین راحتیه ؟ همه کِیف شکار به اینه که حسابی دنبال شکارت بدویی بعد که گرفتیش حسابی مزه میده

سهیل که به تنه درختی تکیه داده بود باپوزخند گفت : چه حرفه ای !

شهاب درجواب او با مسخرگی گفت : پَ چی حاجیتو دست کم گرفتی ما خودمون یه پا شکارچی ایم . حالا هم پاشید اینقد نق نزنید

کامران که تا این لحظه درچند قدمی آنها ایستاده بود روی زمین ولو شد و گفت : نه گشتن دیگه بسه من حسابی گشنمه اول یه چیزی بخوریم انرژی بگیریم بعد دوباره بگردیم

شهاب روبه کامران گفت : خاک تو سر تنبلت ! باشه اول ناهار می خوریم

و با اخم ادامه داد : جنابعالی که پیشنهاد رو دادی حالا هم برو وسایل ناهارو بیار همینجا راهش میندازیم .

چند دقیقه بعد کامران با بالهای جوجه ، سیخ و بقیه وسایل ناهار از راه رسید .

کمی بعد هر چهارنفردر دود آتش و قلیان گم شده بودند و صدای خنده هایشان تمام باغ را فراگرفته بود .

در همین لحظه کمی آنطرف تر به فاصله چنددرخت ستاره از داخل تنه درختی خارج شد . کنار تنه درخت به پایین سرخورد وروی زمین نشست . نگاهی به حروف حکاکی شده روی تنه درخت انداخت که درمیان آنها حرف s به خوبی خودنمایی می کرد . شانس آورده بودکه این درخت را یافته بود این درخت تنه تنومندی داشت که سوراخی به اندازه یک خرگوش را در خود پنهان کرده بود و او به سختی توانسته بود خود را در آن جا دهد .

با ترس نگاهی به اطراف انداخت . پسرهاسخت مشغول کارخود بودند و حواسشان به اطراف نبود ، با خود فکر کرد : ( شانس آوردم که منو ندیدن وقتی غذاشون تموم بشه دوباره شروع میکنن ایندفعه حتماً درخت رو میبینن . خدایا چی کار کنم ؟ )

ازجای خود بلند شد بوی جوجه کباب بدجوری او را که بشدت گرسنه بود تحریک میکرد ، از دیروز ظهر که در سلف دانشگاه با بی میلی مقداری غذا خورده بود تابحال چیزی نخورده بود .

romangram.com | @romangram_com