#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_38
هرکس که ببره تو
امشب مال اون میشی . البته ...
انگشت اشاره اش را بالا آورد و با لحن مسخره ای گفت : برای اینکه بازیمون فرپلی باشه یه پوئن هم به تو اختصاص میدیم ، اگه بتونی خوب فرار کنی وقایم بشی جوری که تا ساعت 12 شب هیچ کس نتونه پیدات کنه مثل یه جور سک سک حساب میشه و تو برنده بازی میشی و جایزه به تو میرسه و اونم اینه که کسی حق نداره باهات کاری داشته باشه !
شهاب بعد از تمام شدن حرفهایش نگاهی به بقیه انداخت و و گفت : چه طوره بچه ها بازیمودوست دارین ؟
رامین و کامران که تازه متوجه بازی شده بودند با قهقهه خندیدند و برایش کف زدند .
سهیل که تا این لحظه با بهت به حرفهای شهاب گوش میداد نگاهی به دختر جوان که در اثرتقلا برای رهایی مقنعه اش از سرش در آمده بود وموهای پریشانش روی شانه ها ریخته بود انداخت و با خود فکر کرد اگر این بازی را ببرد چه جایزه دندانگیری نصیبش خواهد شد ، ناگهان متوجه شد دختر جوان با چشمان آبی رنگش
که لبریز از ترس و اضطراب است به او زل زده ، در همین لحظه تصویردو چشم سیاه رنگ که با بی خیالی به او زل زده بود همه ذهنش را پر کرد ، دستی به موهایش کشید و برای فرار از نگاه معصوم دختر نگاهش را برگرداند .
شهاب به ستاره نزدیک شد به حدی که او می توانست هرم نفسهایش را احساس کند ، با یک حرکت مقنعه را از سرش کشید که با این کار مقنعه بر اثر فشار پاره شد . مقنعه را به گوشه ای انداخت و سرش رابه صورت ستاره نزدیک کرد ستاره سرش را عقب برد اما شهاب سرش را نزدیک تر آورد و کنار گوشش زمزمه کرد : این باغ تا دلت بخواد سوراخ سمبه داره تو هم که کوچولویی ! خوب خودتو قایم کن نذار دست هیچ کس بهت برسه تامن برسم امشب مال خودمی کوچولو
ستاره ناخودآگاه از این حرف به خود لرزید و شهاب که شاهد این حرکت بود با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و در همان حال به سوی ویلا حرکت کرد ، بقیه نیز به دنبال او روان شدند . سهیل در آخرین لحظه نگاهی به ستاره کرد و وارد ویلا شد .
چند دقیقه ای طول کشید تا از بهت اولیه خارج شد و بدن مرتعشش کمی آرام گرفت ، سعی کرد فکرش را متمرکز کند و بهترین راه را پیدا کند . بهترین راه ، فرار از این باغ لعنتی بود ولی حتما آنها راه فرار را بسته بودند وگرنه به این راحتی او را رها نمی کردند . نه! نمی توانست به این زودی ناامید شود باید تلاش خودش
را می کرد با این فکر سعی کرد از جایش بلند شود در همه نقاط بدنش احساس درد می کرد در اثر ضربه هایی که به یاد نداشت کجا و چگونه به بدنش وارد شده همه بدنش کوفته شده بود ودرد می کرد به سختی و با آخرین سرعتی که می توانست به سمت در باغ حرکت کرد با رسیدن به در ، زنجیر قطور و قفل بزرگی را مشاهده کرد . سنگ بزرگی پیدا کرد وبا تمام توانش سعی کرد قفل را بشکند ولی ضربه های پیاپیش هیچ سودی نداشت قفل بزرگتر از حد بود و توان تحلیل رفته او به این حرفها قد نمی داد . قفل و زنجیررا رها کرد و نگاهی به دیوارهایی که دور تا دور باغ کشیده شده بود انداخت و با دیدن سیم های خاردار به این نتیجه رسید که فرار از آنها غیر ممکن است .
نگاهی به سراسر باغ انداخت ، تا جایی که چشم کار می کرد درخت بود و انتهای باغ پیدا نبود . به امید پیدا کردن راه فرار به سمت انتهای باغ حرکت کرد. در مسیرش از محوطه ای که با سنگ پوشیده شده بود گذشت و قدم به زمینی خاکی گذاشت اطرافش پر از درختان مختلف بود که تا آسمان سربرافراشته بودند و جلوی ورود نور خورشید را می گرفتند ومحوطه را به شکل جنگل کوچکی درآورده بودند . با عجله بین درختان پیش می رفت و خوب دور و برش را می پایید اما هیچ چیز به جز درخت به چشم نمی خورد . چند دقیقه بعد در کمال ناامیدی متوجه شد نه تنها نمی تواند انتهای باغ را بیابد بلکه حتی نمی داند خودش کجای باغ است . درختی که الان از کنارش رد شد درست شبیه همان درختی بودکه چند دقیقه پیش دیده بود .
romangram.com | @romangram_com