#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_35
شهاب قدمی به دنبال او برداشت که رامین راهش را سد کرد شد وگفت : خودم درستش می کنم
و به دنبال سهیل روان شد .
این بحث و جدل به ستاره فرصت داد از بهت خارج شود و موقعیت فعلی اش را بسنجد . سالاری و نوچه هایش او را دزدیده بودند به این باغ درندشت آورده بودند و معلوم نبود چه بلایی می خواهند سرش بیاورند . سعی کرد از جایش تکان بخورد وبا فریاد کمک بخواهد اما دست و پایش را با طناب محکم بسته بودند و وجود پارچه ای که به دهانش بسته بودند مانع سرو صدا کردنش می شد .
رامین خود را به سهیل رساند و راه را بر او سد کرد و با خونسردی گفت : چی شد پسر! چرا ترش کردی ؟ بهتره برگردی تا شهاب قاطی نکرده !
سهیل که بشدت عصبانی شده بود بدون اینکه به او نگاه کند جملات را پشت سرهم به زبان می آورد : چرا باید برگردم ؟ شما منو گول زدید ، نگفتید اینجا چه خبره وگرنه نمیومدم . من قاطی این کثافت کاریها نمی شم .
به دنبال این حرف با کف دست ضربه ای به سینه رامین زد و دوباره به سمت در حرکت کرد .
رامین با صدای نسبتا بلندی پشت سراو گفت : شهاب چند وقته داره واسه امروز نقشه میکشه مطمئن باش نمیذاره تو خرابش کنی !
سهیل به سمت او چرخید و با صدای بلندتری گفت : مثلا چی کار می خواد بکنه ؟
رامین با خونسردی در جوابش گفت : سهیل عقلتو به کار بنداز ، ما سه نفریم تو یه نفر ، تا ما نخوایم نمی تونی از اینجا بری بیرون
سپس با صدای آرامتری ادامه داد : تو اصلا میدونی کار شهاب چیه ! شهاب قبلا هم خیلی ها رو ناکار کرده و به کمک باباش از زیرش در رفته نذار تو نفر بعدی باشی ، اگه میخوای سر سالم از این باغ بیرون ببری برگرد سر جات
سهیل در حالیکه به رامین زل زده بود در ذهنش حرفهای او را بالا و پایین میکرد . او بیرون این باغ بزرگ را دیده بود و می دانست تا کیلومترها هیچ خانه ای نیست اگر آنها می خواستند اینجا سرش را هم ببرند هیچ جنبنده ای صدایش را نمی شنید . سعی کرد به صدایش مقداری نرمش بدهد و با لحن ملایمتری گفت : من که به شما کاری ندارم هر کاری میخواید بکنید من میرم و هر چی اینجا دیدم فراموش میکنم
romangram.com | @romangram_com