#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_34

چند دقیقه بعد سه نفردیگر ازساختمان خارج شدند و به سمت او آمدند در همین حال سهیل پیش خود فکر می کرد که آنها امروز با همیشه فرق دارند و او نسبت به آنها احساس خوبی ندارد

شهاب وقتی نزدیک سهیل رسید دست های خودرا به هم مالید و با هیجان گفت : حالا که آقا سهیل یکم استراحت کرد و حاش جا اومد بریم سر کار خودمون

سهیل که نسبت به این کار بسیار کنجکاو شده بود به شهاب زل زد . شهاب رو به کامران گفت : کامی بدو امانتی رو بیار

سهیل که هر لحظه کنجکاوتر می شد به مسیری که کامران از آن رفته بود خیره شد کم کم می توانست سایه او را که از دور نمایان میشد تشخیص دهد ، با نزدیک شدن کامران بالاخره توانست امانتی موردبحث را ببیند و با ناباوری به چیزی که چشمانش می دید ولی عقلش نمی توانست باور کند زل زد .

فصل سوم

با برداشته شدن کیسه سیاه ازروی سرش نورخورشید چشمش را زد بعد از چند ثانیه بالاخره چشمهایش به نور عادت کرد و توانست محیط اطرافش را تشخیص دهد ابتدا سالاری و دوستانش را دید و سپس پسر جوانی را دید که تابحال ندیده بود اما چهره اش به نظر خیلی آشنا می رسید.

سهیل به محض دیدن دختر جوان که طناب پیچ شده بود از کوره در رفت و با خروش گفت : این دیگه کیه ؟ شماها اینجا چه غلطی می کنید ؟

شهاب با لبخند چندش آوری به ستاره نگاه کرد و گفت : این کسی نیست ... این سرگرمی امروزمونه که قراره تا شب سرگرممون کنه !

سهیل با استیصال دستی به موهایش کشید و گفت : عوضیا چرا به من نگفتید اینجا می خواید از این غلطا بکنید ؟ من ...

شهاب با عصبانیت میان حرفش پرید و گفت : چقد ور میزنی ! دیگه داری اون رو سگ منو بالا میاری

سهیل نگاه عاقل اندرسفیهی به او انداخت و با پوزخند گفت : برو بابا ! ما نیستیم

و به سمت در باغ به راه افتاد .

romangram.com | @romangram_com