#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_32

سهیل با گفتن شرمنده قربونت ایشالله فردا جبران می کنم با اوخداحافظی کرد . به سمت موتورش حرکت کرد.

* * *

بالاخره بعد از جستجوی زیاد توانست باغ را پیدا کند . باغ بسیار بزرگی بود و در حوالی آن خانه دیگری به چشم نمیخورد . سهیل باچشم اطراف را از نظر گذراند ولی شخصی را ندید ، محوطه بسیار خلوت بود ، ازموتور پیاده شد و زنگ درباغ را به صدا درآورد چند دقیقه بعد متوجه صدای پای شخصی شد و سپس رامین را دید که درباغ را برویش گشود ، بعد از سلام و احوالپرسی بااو وارد باغ شد بعد ازوروداو رامین نگاهی به بیرون باغ انداخت و سپس در را توسط یک زنجیر درشت قفل کرد. سهیل از کار او بسیارمتعجب شد و با تعجب درحال براندازی اوبودکه رامین متوجه نگاه اوشد دستی به شانه او زد و با لبخند گفت : فقط محض احتیاطه

سهیل با شنیدن این حرف سعی کردحواسش را از قفل بگیرد وبه اطرافش بدهد .

باغ مذکور محوطه بزرگی بود که بزرگی آن به چند هکتار می رسید وداخل آن پر از درخت های مختلف بود که حجم عظیمی از آنها را درختان میوه که تازه شکوفه داده بودند و هنوز به بار ننشسته بودند تشکیل میداد و روی همه دیوارهای باغ سیم خاردار کشیده شده بود .

رامین رو به سهیل که هنوز کنار موتورش ایستاده بود و محو تماشای اطراف بود گفت : بذارش همونجا کسی اینجا نمیاد

سهیل موتور را در گوشه ای ازباغ رها کرد و پشت سر رامین به راه افتاد . آنها از راه باریک پر درختی که از سنگ پوشیده شده بود عبورکردند تا به ساختمان زیبایی که در باغ احداث شده بود رسیدند . به محض ورود آنها شهاب و کامران از ساختمان خارج شدند و سلام و احوالپرسی گرمی با سهیل کردند واو رابه داخل ساختمان هدایت کردند .

شهاب روبه سهیل که از ابتدای ورودش محو تماشای دکوراسیون داخل ویلا بود گفت : بیا بشین یکم خستگی در کن ، انگارحسابی گرمت شده راحت اینجا رو پیدا کردی ؟

سهیل روی مبلی نزدیک شهاب نشست و گفت : آره هوا خیلی گرم شده ، یکمی گشتم ولی بالاخره پیداکردم

سپس خندید وگفت : میگم شهاب عجب باغیه خیلی باحاله فکرکنم چند هکتاری بشه ؟

شهاب که حالت سوالی چهره او رادید با تردید گفت : منم دقیقا نمیدونم چقدره ولی فکر کنم همین حدودا باشه !

درهمین لحظه رامین بالیوان شربتی از آشپزخانه اپن ویلا خارج شد وآن را جلوی سهیل گرفت ، سهیل که حسابی ازگرما کلافه شده بود لیوان را یک نفس سر کشید و از جای خود بلند شد و پشت پنجره ویلاقرار گرفت ، با کنجکاوی گفت : شما زیاد اینجا میاید ؟ حتما این درختا تو شب خیلی خوف داره ؟

romangram.com | @romangram_com