#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_31
موتور را روبروی دفتر پیک متوقف کرد و پیاده شد . مدتی بود برای اینکه برای مخارج دانشگاه و دیگر کارهایش دستش را جلوی پدرش درازنکند در این پیک موتوری کار میکرد، امید صاحب پیک از دوستان دبیرستانش بود و این کار را به او داده بود .
وارد دفتر شد و رو به پسرجوانی که پشت میز نشسته بود گفت : سلام امید جون ، چه خبرا ؟
امید پسر ریزه میزه و با نمکی بود که اصالتا اهل جنوب کشوربود و با وجود ریز بودن جثه اش بسیار زبرو زرنگ بود و از معدود دوستان صمیمی بودکه از دوران مدرسه برایش باقی مانده بود.
چند لحظه بعد بالاخره متوجه حضورسهیل شد سرش را از روی اوراقی که در دست داشت بلندکرد وگفت : سلام اومدی بدوکه خیلی کار داریم!
سهیل بالحن شرمنده ای گفت : ببخشید داداش امروزیه سری کار شخصی دارم اگه میشه امروز منو از کار معاف کن برم به کارم برسم .
امید نگاه دقیق تری به سهیل انداخت و گفت : چیزی شده ؟ باز با بابات دعوات شده ؟
سهیل نگاه غمگینی به او انداخت و گفت : این که کار هر روزمونه !
- پس چته ؟
سهیل خندید و با عصبانیت ساختگی گفت : ای بابا ! ازبس من جلوی شما تریپ دپرسی برداشتم همش فکر میکنید حالم خرابه ، اتفاقا امروزخیلی هم سرحالم فقط یه سری کار عقب مونده دارم
ترجیح داد قضیه شهاب و رفتن به باغ را با امید مطرح نکند چون امید متأهل بود و اهل این برنامه ها نبود همچنین به نوعی صاحب کارش هم به حساب می آمد و دانستن این موضوع صورت خوش نداشت .
امیدکه به نظر قانع شده بود با لبخند گفت : اشکال نداره داداش برو به کارت برس بچه ها هستن یه کاریش می کنیم
romangram.com | @romangram_com