#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_30

البته او هم سعی کرده بود از برادرش جا نماند با هر بدبختی بود رشته عمران قبول شده بود اما بعد از مدتی وقتی بی توجهی پدرش را دیده بود فهمیده بود که با وجود سعید همه موفقیت های او برای پدرش قطره ای در مقابل دریاست . بعد از پی بردن به این موضوع درسش روز به روز افت کرد و سیل واحدهای افتاده به سمتش هجوم آوردند و حالش روز به روز خرابتر شد تا اینکه پایش به مهمانی های مختلف باز شد و در همین مهمانی ها بود که هر چه به دستش آمد را امتحان کرد اما تابحال سعی کرده بود به خاطر مادرش هم که شده جلوی غرق شدن خود در فساد را بگیرد .

اوحتی ازلحاظ ظاهری هم به پدرش شبیه نبود و بیشترشبیه مادرش بود پوست سفید و قد نسبتا بلند وچشمان مشکی رنگش را ازمادرش به ارث برده بود درحالی که پدرش کوتاه قد بود و چشمان قهوه ای رنگ ریز داشت .

به مادرش که در حال ریختن دوباره چای برای پدر بود نگاه کرد ، در چشمهای درشتش مهربانی توأم با نگرانی موج میزد . لبخندزد و باخود فکر کرد ( در تمام این سالها تنها او بود که به سهیل اهمیت داده بود و سعی کرده بود بین بچه هایش فرقی نگذارد و حتی تا حدودی بی محبتیهای پدرش را نیز جبران کند) .

روبروی آینه دیواری اتاقش در حال آماده شدن بود پیرهن تنگ چسبانش را به همراه شلوار به قول مادرش لوله تفنگی پوشید و زنجیرمورد علاقه اش را به گردن انداخت و موهایش را روبه بالادرست کرد .

روی تخت نشست و در حال پوشیدن جورابش به قرار امروزش فکر کرد . امروز جمعه بود و قرار بود با چندتا از بچه های کلاس بروند عشق وحال .

شهاب سالاری ، رامین رستمی ، کامران شکوهی دوستانی بودند که به تازگی با آنها آشنا شده بود البته او از قبل با آنها همکلاسی بود و آنها را می شناخت . شهاب سالاری و رفقایش افراد شناخته شده ای در دانشگاه بودند ، بخاطر ولخرجی ها و تیپ و قیافه و بخصوص ماشینهایشان بین بچه های دانشگاه بخصوص جنس لطیف بسیار محبوب و پرطرفدار بودند . سهیل همیشه دوست داشت از نزدیک با آنها آشنا شود ولی هیچ وجه اشتراکی با آنها نداشت واین فرصت هیچگاه برای او بدست نیامده بود تا اینکه مدتی پیش این فرصت بدستش آمد .

آن روز او به محض ورود به سلف دانشگاه با صحنه درگیری سالاری و دوستانش با چندنفر دیگر مواجه شد که به کتک کاری کشیده شده بود بلافاصله وارد درگیری شد و به جانبداری از گروه آنهاپیوست .

از آن روز به بعد سهیل هم به جمع سه نفره آنها پیوست و متوجه شد آنها به دور از چهره غلط اندازشان که بسیار متکبرو خود پسند می نمود خیلی هم بامعرفت هستند و با وجود اینکه وضعیت مالی او با آنها متفاوت است به راحتی او را در جمع خود پذیرفته اند . دوستی با آنها برای او که از کودکی با کمبود توجه و محبت روبه رو بود بسیار شیرین بود و باعث بالارفتن اعتماد به نفسش می شد .

شهاب دیروز تلفنی به او خبر داده بود که امروز به همراه رامین و کامران می خواهند به باغ یکی از آشناهایش که در خارج ازشهر قرار دارد بروند و تمام روز راخوش بگذرانند و از او درخواست کرده بودکه آنها راهمراهی کند ، سهیل هم آدرس را ازاو گرفته بودوحالا عازم آنجا بود .

سهیل ناگهان به خود آمد و متوجه شدچند دقیقه ایست جوراب به دست به نقطه ای زل زده و بی اختیار از یادآوری قرار امروز لبخند میزند .

ازاتاق خارج شد و با صدای بلند خداحافظی کرد و در پی آن از ساختمان خارج شد . بعد از خروج او همایون روبه همسرش کرد وگفت : خانم شما این بچه رو لوس کردی موهاشو دیدی تو روخدا ، من نمی دونم این بچه کی می خواد آدم بشه ، 25 سالش شده هنوز یه جو عقل تو کلش نیست .

سهیل وارد حیاط شد و سوار موتور هوندای مشکی رنگش که یار و یاور همیشگی اش بود شد و حرکت کرد .

romangram.com | @romangram_com