#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_29


نازنین در جوابش گفت : پ نه تقصیرمنه می خواستی سر کلاس اینقد باهاش کل نندازی واون زبون درازتوبه نمایش نذاری

ستاره خواست جوابش را بدهد که به در دانشگاه رسیدند ومجبور شد با آنهاخداحافظی کند . آنها از دانشگاه خارج شدند و او با حرص لگدی به تکه سنگی که سر راهش بود زد و راهش را به سمت سلف کج کرد .

با اینکه همه این مباحث را بارها خوانده بود و چندین تمرین حل کرده بود ولی بازهم سر جلسه امتحان درمانده بود هر چه سوالها را بالا و پایین می کرد به جواب درست نمیرسید . چرک نویسش پراز جواب بود ولی او نمیدانست کدام جواب راوارد برگه کند ، به ساعت نگاه کرد وقت امتحان رو به پایان بود همیشه سر امتحان ریاضی وقت کم می آورد . به دور و برش نگاهی انداخت بیشتر بچه ها برگه هایشان را تحویل داده و رفته بودند حتی امیر شریفی هم چند دقیقه پیش برگه اش را داد و رفت . او و دوسه نفر دیگر باقی مانده بودند . چند دقیقه بعد آن دوسه نفر هم برگه هایشان راتحویل دادند واز کلاس خارج شدند . مراقب به سمت اوآمد و گفت : خانم نمیخواید برگه تونو تحویل بدید .

ستاره که تندتند جوابهایش را وارد برگه میکرد رو به او گفت : یه کم دیگه بهم وقت بدید الان تموم میشه .

مراقب پسر جوانی بود که یکی از سوگلی های استاد رجبی به حساب می آمد . استاد آنروز کاری برایش پیش آمده بود و از او که در رشته ای دیگر تحصیل می کرد خواسته بود امتحان را اداره کند .

پسر جوان نگاهی به ستاره کرد و چون او را آشفته دید از گرفتن برگه اش منصرف شد و ده دقیقه دیگر به او وقت داد . ستاره بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره برگه را تحویل داد و وارد راهرو شد .

از پله ها پایین آمد فکرش هنوز درگیر امتحان بود در راهروی دانشگاه به حدی سکوت بودکه می توانست صدای پای خود را بشنود ، وارد حیاط شد در محوطه هیچ کس به چشم نمیخورد نگاهی به مأمور حراست جلوی در که بسیار خسته می نمود و با سوء ظن به او نگاه می کرد انداخت و از دانشگاه خارج شد ، هوا کاملاً تاریک شده بود وهیچ سرویسی در محوطه نبود . به ناچار پای پیاده به سمت پارک به راه افتاد چند تیر چراغ برق محوطه پیاده رو را روشن کرده بودند با اینکه غروب روز پنج شنبه بود هیچ جنبنده ای در پارک به چشم نمیخورد راهش را درپیاده روی رو به خیابان ادامه داد قدم هایش را بلند بر میداشت تا هر چه زودتر به ایستگاه تاکسی برسد . ترسی مبهم با دلشوره ای که از صبح داشت همراه شده بود وحالش راخراب ترکرده بود ، سعی کرد بر ترس خود غلبه کند و قدمهایش را تندتر بردارد که ناگهان نور شدید اتومبیلی که از روبرویش می آمد چشمش را زد واو را از حرکت باز داشت اتومبیل جلوی پایش نگه داشت وعده ای از آن پیاده شدند .

قبل از اینکه فرصت حرکتی پیدا کند دستی روی دهانش قرار گرفت و با احساس استشمام بویی عجیب به تاریکی فرو رفت .

فصل دوم

با احساس گرمای تابش نورخورشید روی پوست صورتش چشمانش را باز کرد وبه سرعت از روی تخت بلند شد و واردآشپزخانه شد و به پدر و مادرش سلام داد . منیژه نگاهی به سر و وضع آشفته پسرش کرد و با لبخند جواب سلام او را داد اما همایون بدون اینکه جواب سلام او را بدهد مثل همیشه با تشر رو به او گفت : دیشب باز تا نصف شب داشتی چه غلطی میکردی که این ریختی شدی ؟ حتما باز داشتی از اون فیلم های عجق وجق می دیدی !

سهیل در جواب پدرش چیزی نگفت ، در عوض به این فکر کرد که از آخرین باری که او را در آن مهمانی کذایی در حالیکه مواد مصرف کرده بود گرفتند رابطه اش با پدرش هر روز بدتر می شود واین اواخر اصلا با او حرف نمی زند مگر اینکه بخواهد به او طعنه یا کنایه ای بزند . کمی بعد درحالیکه چای شیرینش را هم میزد به این مسئله فکر کرد که رابطه او و پدرش از همان اول هم بهتر از این نبود . از وقتی که دست چپ و راستش را شناخته بود فهمیده بود که برادر بزرگترش سعید است که در خانه آنها حکم فرمایی می کند و پدر هر چه که او بخواهد بی چون و چرا اجرا می کند . پدر همیشه عاشق بچه های درسخوان و حرف گوش کن بود ویژگی هایی که سهیل هیچکدام را در خود سراغ نداشت . او در مدرسه همیشه جزوشاگردان متوسط رو به ضعیف یا به اصطلاح تنبل به حساب می آمد و همیشه در حال آتش سوزاندن بود در حالیکه برادر بزرگترش سعید بهترین شاگرد کلاسشان بود و همه از اخلاق و رفتارش تعریف و تمجید می کردند وقتی هم بزرگ شد و به دانشگاه رفت باز هم جزو بهترین ها بود ، رشته حقوق را انتخاب کرد و حالا هم وکیل موفقی بود که پدر به وجودش افتخار میکرد .


romangram.com | @romangram_com