#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_25


مریم لبخندملیحی زد وگفت : خواهش میکنم ازاین اتفاقا پیش میاد پس اگه میشه لطف کنید ماشینوجابه جا کنید ما بریم ودست ستاره را که هنوز با خشم به چشمهای او که حالا می دانست اسمش مانی است زل زده بود کشید و هر سه سوار ماشین شدند . دوست مانی ماشین را از سر راه برداشت و ستاره ماشینشان رابه حرکت درآورد .

مانی با عصبانیت پشت فرمان نشست وگفت : این دختره چه طورجرات کرد با من اینطوری حرف بزنه حالا نشونش میدم و پایش راروی پدال گاز فشرد.

ستاره عصبی درحال رانندگی بود که ازآینه متوجه حضور پرادوی سفیدرنگ پشت سرشان شد.

- إ بازکه اینا پیداشون شد

مانی ماشینش را کنار ماشین ستاره رساند وشیشه سمت شاگرد را پایین آورد و روبه ستاره گفت : چطوری خانم گواهینامه ، همیشه همینجوری عین بابا بزرگا میرونی ؟ میخوای رانندگی رو بهت یاد بدم ؟

دوستش نگاهی به مریم که صندلی عقب نشسته بود انداخت ودر گوش مانی چیزی گفت اما اوبدون توجه به دوستش ادامه داد : چی شد جوجه ترسیدی ؟

ستاره زیر لب باحرص گفت : حالا من هر چی به این عوضی هیچی نمیگم روشو زیاد می کنه دیگه شورشو در آورده حالا آدمش می کنم

و رو به مانی فریاد زد : اگه تونستی منو بگیر جوجه خروس!

پایش را تا جائیکه می توانست روی پدال گاز فشرد . مریم با نگرانی گفت : ستاره چی کار میکنی اینجا خیابونه ها

- نترس چیزی نمیشه من باید این بچه پررو رو بشونم سرجاش

در حالیکه بین ماشین ها ویراژمیداد میتوانست صدای ضربان قلبش را که از هیجان بالا رفته بود به وضوح بشنود . در اوایل حرکتش میتوانست ماشین آنها را پشت سرش ببینید اما مدتی بعد متوجه شد خبری از آنها نیست .


romangram.com | @romangram_com