#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_22

بدنبال این حرف همگی وارد پاساژ شدند.

گروه سه نفره آنها تمام بعد از ظهر را در حال گشت زدن و خرید در پاساژ مذکور بودند هوا تاریک شده بود که نازنین با غرغر گفت : بسه دیگه بچه ها چقدر می گردید من خسته شدم بقیه خریدها باشه واسه بعد

ستاره بسته های خرید را در دستش سبک سنگین کرد وگفت : إ نازی چقد نق میزنی ما که هنوز چیزی نگشتیم......

مریم میان حرف او آمد و گفت : راست میگه ستاره ، دیگه بسه خسته شدیم بهتره بریم شام بخوریم

نازنین مشکوک به ستاره نگاه کرد و گفت : مگه اینکه بخوای بزنی زیر حرفت ، نکنه داری خستمون میکنی که از زیر شام دربری از الان گفته باشم از این خبرا نیستا نمیتونی بپیچونی

ستاره که تا بحال با حالت بامزه ای به او زل زده بود با یک حرکت ناگهانی به سمتش دوید واوهم به سمت پله ها فرار کرد .

در راه رفتن به سمت رستوران پاساژ بودند که نازنین نگاهی به پشت سر خود انداخت و گفت : بچه ها اونجا رو داشته باشین ، عجب تیکه هایی !

ستاره مسیر نگاه نازنین را دنبال کرد و دو پسر فوق العاده خوشتیپ را دید که در همان لحظه به سمت ویترین یک مغازه چرخیدند و او نتوانست صورتشان را ببیند، با آرنج به پهلوی نازنین کوبیدوگفت : چشاتو درویش کن دختره هیز تا چشم اون حامد بدبختو دورمیبینه هوایی میشه

ودست او را کشید و وارد رستوران شدند . هر سه خسته از پیاده روی مدام تقریباً روی صندلی ولو شدند و به منو زل زدند .

نازنین با لبخند رو به ستاره گفت : خب خانم شما میزبانید چی سفارش بدیم ؟

- هرچی دوست دارید

- نه خب می خوام ببینم مایه ات چقده؟ یه وقت مجبور نشیم تانصف شب اینجا ظرف بشوریم

romangram.com | @romangram_com