#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_15
یکی از پسرهایی که صبح در سلف دیده بودند سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت : خوشمزه است ؟
وهمه خندیدند . پسر دیگر از صندلی عقب گفت : بخورمش و بقیه به شیوه اغراق آمیزی قهقهه زدند .
ستاره زودتر از بقیه به خود آمدوگفت : بچه ها بریم
وارد خیابان شدند و با حداکثرسرعت به سمت انتهای مسیر حرکت کردند ، اما ماشین مذکور همچنان به آرامی دنبال آنها درحرکت بود .
در یک لحظه ستاره توانست برق سبز نگاه سالاری را که پشت فرمان نشسته بود تشخیص دهد سرعت قدمهایش را بیشترکرد و بچه ها را به دنبال خود کشید .
سالاری که متوجه نگاه ستاره شده بود سرعتش را زیادکرد وماشینیش را سرراه آنها متوقف کرد شیشه را پایین داد و گفت: خانم ها در خدمت باشیم
و با پوزخند به ستاره زل زد . ستاره با اخم رو به او گفت : بروپی کارت
سالاری در حالیکه از ماشین پیاده می شد گفت : چه عصبانی !
ستاره که احساس خوبی از پیاده شدن او نداشت نگاهی به بچه ها که رنگشان پریده بود انداخت ، چند قدم به ماشین نزدیک شد و رو به سالاری که به سمت آنها می آمد با تشر گفت : گفتم برو گمشو عوضی ، مگه گوشات کره ؟
سالاری که از این حرف تا حدودی عصبانی شده بود روبروی او ایستاد در چشمهایش زل زد و گفت: چه زبون درازی ! انگار سرت رو تنت زیادی کرده
ستاره به خوبی به این حقیقت واقف بود که هیچ کس غیر از آنها آنجا نیست وهوا رو به تاریکی می رود .
romangram.com | @romangram_com