#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_145


ستاره دهانش را باز کرد تا جوابی بدهد که اودوباره گفت : میشه یه خواهشی ازت بکنم؟

ستاره حرفی راکه می خواست بزند را فراموش کرد و فقط به او نگاه کرد. مانی ادامه داد : میشه یه امشب رو آتش بس اعلام کنیم. دعوا بی دعوا

ستاره با سوءضن به او نگاه کرد وگفت : بستگی به شرایط داره تا ببینیم چی پیش می آد

بعد از این حرف هردو واردپارک شدند. با اینکه وسط هفته بود و هوا نسبتاً سرد بود ، پارک شلوغ بود.

محو هیاهوی بچه ها و سروصدای بزرگترها و نورهای رنگی اطراف بود که مانی با دو بلیط در دستش از راه رسید.

- اینا بلیط چیه ؟

- اون

نگاهی به چرخ و فلک غول پیکرانداخت وبه خود لرزید.

مانی با لذت به چرخ وفلک نگاه کردوگفت: من عاشق ارتفاعم.از بچگی هر وقت می اومدم پارک میرفتم سراغ چرخ و فلک . اِ وایستاد ! بیا بریم سوار شیم

ستاره با تردیدگفت : منم بیام ؟!

مانی سرجایش ایستاد وگفت : نمی خوای بیای ؟!


romangram.com | @romangram_com