#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_131
ستاره به ناچار روی صندلی جلو نشست و او بالاخره حرکت کرد.
نگاهی به دوروبرش انداخت. اسکلتی بدقواره به آینه آویزان بود واز پخش ماشین آهنگی انگلیسی پخش میشد که حسابی خوصله اش را سربرده بود. از شیشه ماشین به بیرون خیره شد و در حالی که به شیرین کاری اش فکرمی کرد ناخودآگاه لبخندی محو روی صورتش ظاهر شد.
مانی که حواسش به او بود بالاخره طاقت نیاورد و گفت : فکر می کردم خیلی عصبانی باشی ولی انگار خیلی سرحالی ؟!
ستاره سرش را به سمت او چرخاند و با طعنه گفت : پس حرفم میزنی ؟!
- مگه قرار بود نزنم ؟
- من فکر کردم موقع رانندگی حرف نمیزنی می ترسی تصادف کنی!
- هه هه هه خیلی بامزه بودخندیدیم حالا جواب منو بده
- اینکه ناراحت باشم یا خوشحال به خودم مربوطه
- باشه نگو بالاخره که می فهمم
تاخانه ستاره دیگر حرفی بینشان رد وبدل نشد.
وقتی از ماشین پیاده شد دوباره به خط سیاه رنگی که روی سفیدی در عقب ماشین برق میزد نگاه کرد و با خوشحالی وارد خانه شد.
romangram.com | @romangram_com