#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_130
ستاره که حسابی تحریک شده بود اختیارش را ازدست داد و بی اراده سرش را تکان داد.
مانی دستش را درون جیبش کرد ولی به جای پول سوئیچ ماشین رادرآورد.
- بیا برو کیفتو بیار برای خودت بخر
و سوئیچ را به سمت اوانداخت. ستاره که از این حرکت جا خورده بود سوئیچ راگرفت و با عصبانیت به سمت ماشین رفت. کنار ماشین ایستاد. اشتهایش کورشده بود ومدام خود را سرزنش می کردکه چرا اختیارش رادست شکمش داده و اینطور خود را کنف کرده است. دنبال راهی بود تا خود را خالی کند وغرورازدست رفته اش را بازیابد که ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.
دور ماشین چرخید وجایی را که بیشتر از نقاط دیگردر تاریکی قرارگرفته بود را پیدا کرد و با کلیدی که در دست داشت خط درشتی روی آن انداخت.
با اینکارانگار بار سنگینی را از روی دوشش برداشته اند. با خوشحالی سوار ماشین شد و منتظر بقیه ماند.
در راه برگشت ستاره بسیارسرحال بود ودر حال خوردن خوراکی ها مدام سر به سر مریم می گذاشت. مانی از آینه اورامی دید وهر لحظه بیشتر به اومشکوک می شد.
بعد از اینکه مریم را به خانه رساندند چند چهارراه بعد عرشیا هم از مانی خواست جایی نگه دارد تا پیاده شود.
مدتی از رفتن عرشیا می گذشت اما ماشین همچنان توقف کرده بود وانگارمانی قصد نداشت حرکت کند. ستاره ابتدا سعی کرد اهمیت ندهد ولی چند دقیقه بعد در حالی که صبرش تمام شده بود بالاخره طاقت نیاورد وگفت : چرا راه نمیفتی؟
مانی بدون اینکه به او نگاه کند گفت : مگه من رانندتم که اونجا نشستی
ستاره با تعجب گفت : خب چیکارکنم ؟ پیاده شم ؟
- بیا بشین جلو
romangram.com | @romangram_com