#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_129
ماشین را پارک کردند و به سمت در ورودی پارک حرکت کردند. ستاره که عقب تراز بقیه بود ناگهان چیزی به یادش آمد وگفت : مریم صبر کن کیفمو تو ماشین جا گذاشتم
مریم به عقب برگشت وگفت : حالا لازمش داری؟
- نه ولی ...
مانی وسط حرفش پرید وگفت : نترس ماشین کیفتو نمی خوره
همه دوباره حرکت کردند وستاره در حالی که حرص می خورد به دنبالشان رفت.
هرچهارنفرروی سکوی سیمانی نشسته بودند. عرشیا و مریم وسط ، ستاره کنار مریم و مانی کنار عرشیا نشسته بود. ناگهان عرشیا از جای خود بلندشد وگفت : من برم یه کم خوراکی بگیرم بخوریم
هنوز چند قدم دور نشده بودکه مریم هم از جای خود بلند شد وگفت : بهتره منم برم کمکش کنم
و به دنبال او روان شد. ستاره نگاهش را ابتدا به مانی که با فاصله ازاو نشسته بود و سپس به اطراف انداخت و زیرلب گفت : اگه می خواین با همدیگه بیاین بیرون چرا ما رو دنبال خودتون می کشونید !
مانی از جای خود بلند شد و با بی خیالی گفت : من دارم میرم این اطراف یه دوری بزنم. تو هم بهتره اینجا منتظر اونا نمونی. اونا دوتایی با هم رفتن دَدَر، معلومم نیست کی برگردن یا اصلاً برگردن
با گفتن این حرف به سمت مخالف مسیری که مریم و عرشیا رفته بودند حرکت کرد.
ستاره می خواست همانجا بماند ولی با توجه به تاریکی هوا وخلوتی پارک ومشاهده دو پسر جوان که ظاهری خلاف داشتند و نزدیک به اوکنار درختی ایستاده بودند پشیمان شد ودر همان مسیری که او رفته بود شروع به حرکت کرد. چندمتر دورتر مانی را در حالی که ازیک دستفروش آلوچه می خرید یافت. با کمی فاصله ازاوایستاد. مانی با اشتها مشغول خوردن بود وستاره درحالی که آب دهانش را قورت می داد به اوخیره شده بود. فوق العاده هوس آلوچه کرده بود ولی کیفش را در ماشین جاگذاشته بود و پولی همراه خود نداشت. مانی بالاخره متوجه نگاه اوشد و با جدیت گفت : تو هم از اینا می خوای ؟
romangram.com | @romangram_com