#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_128

مریم در جوابش با حرص گفت : ستاره ... ؟!

ستاره که عصبانیتش فروکش کرده بود خندید و بی توجه به مانی رو به عرشیا گفت : بابت غذا خیلی ممنونم همونجور که می گفتید خیلی عالی بود. بابت قضیه رستورانم ما هم تقصیرکاربودیم یه سنگ کوچولوکه ارزش این همه جارو جنجال نداشت

بعد از زدن این حرف به مانی که همچنان بی خیال به در ماشین تکیه داده بود، نگاه کرد و ادامه داد : من دیگه باید برم

عرشیا کنارمریم ایستاد وگفت : مگه شما با ما نمیاین؟ مانی هممونو می رسونه

ستاره که بافاصله از آن ها ایستاده بودگفت : دیگه مزاحمتون نمی شم مسیر من به شما نمیخوره از همینجا یه دربست می گیرم میرم

- اینجوری که نمی شه ما شما روهم می رسونیم

مریم در ادامه حرف های او گفت : آره عرشیا راست میگه بیا دیگه

- نمی شه مریم جان خوب نیست آدم بدون دعوت سوارماشین مردم بشهبا شنیدن این حرف همه به مانی نگاه کردند ولی او همچنان بی توجه به آنها در حال پاک کردن لکه ای ازروی شیشه ماشین بود. ستاره می خواست وارد خیابان شودکه مانی در ماشین را باز کرد وگفت : خوب نیست آدم بخاطرخودش مردمو علاف کنه

سپس سوارماشین شد و مریم هم دست ستاره را گرفت وگفت : بیا دیگه اینقدر خودتو لوس نکن

و به زور او را که هنوز راضی به نظرنمی رسید ، سوار ماشین کرد.

در حال عبور از جلوی پارک بزرگی بودندکه مریم با ذوق گفت : چه پارک قشنگی ! عرشیا بریم تو این پارکه یه دوری بزنیم

عرشیا به سمت عقب چرخید وگفت : چرا که نه ؟!

romangram.com | @romangram_com