#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_132
* * *
سه شنبه نزدیک ظهر بود که بالاخره کلاس آقای طاهری به پایان رسید. با خستگی از کلاس خارج شد و درراهرو با نازنین ومریم برخورد کرد که کلاسشان تمام شده بود ودر حال خروج ازساختمان بودند. با هم وارد حیاط شدند وبعد از کمی صحبت نازنین روبه مریم گفت : دیگه بریم مریم من از خستگی رو پا بندنیستم
و بعد از خداحافظی با ستاره ازدانشگاه خارج شدند. ستاره بعد ازبدرقه آنها به حیاط برگشت و بدنبال جای مناسبی برای نشستن میگشت که با شنیدن صدای شخصی به سمت او نگاه کرد.
- سلام خانم درخشان حالتون چطوره ؟
ستاره که ازدیدن سهیل این موقع روز تعجب کرده بود با کمی مکث گفت : سلام ممنون شما اینجا چیکار می کنید ؟
- اگه میشه میخواستم چنددقیقه وقتتونو بگیرم
- بفرمائید
- نه اینجا تو دانشگاه با شرایط ما صورت خوشی نداره اگه امکانش هست بریم این رستوران روبروی دانشگاه
برای رفتن مردد بود. نمی دانست سهیل چه کاری می توانست با اوداشته باشد. بالاخره کنجکاوی کارخودش راکرد و به همراه سهیل راهی رستوران شد.
روبروی هم پشت یکی از میزها نشستند. نگاهی به دورو برش انداخت. چند دخترو پسر میزهای اطراف را اشغال کرده بودند. چهره بعضی از آنها به نظرش آشنامیرسید. مطمئناً سهیل مورداعتمادترین پسری بودکه میشناخت ولی بازهم از بودن درآن جا احساس خوبی نداشت.
به هیچ وجه نمی خواست عرشیا یامانی آنهارا ببینند ، مخصوصاً مانی که مطمئناً پشت سرش برایش دست میگرفت.دوباره به اطرافش نگاه کرد و وقتی قدری خیالش از نبود آنها راحت شد نگاهش را سمت سهیل گرداند وگفت: خب بفرمائید من منتظرم
- میشه راحت باهاتون حرف بزنم
romangram.com | @romangram_com