#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_13


ستاره ضمن گوش دادن به حرفهای آنها به آن گروه سه نفره زل زده بود ، سالاری پسری قد بلند و هیکلی بود که درصورت سبزه اش دو چشم بزرگ سبزرنگ جلب توجه میکرد که او را به وحشت می انداخت .

بعد از چند ثانیه که به خود آمد متوجه شد که به سالاری زل زده و او هم متوجه نگاهش شده و خیره نگاهش می کند ، برای ماسمالی کردن حرکت خود سریع از روی صندلی بلند شد و رو به بچه ها گفت : پاشید بریم بابا کلاسمون دیر شد ، من که تواین سه تا جز سه تا سبزه شب عید هیچی نمی بینم

نازنین با گیجی به او نگاه کرد و گفت : چی ؟

ستاره با خنده گفت : موهاشونو میگم دیگه ! ببین تو روخدا فکر می کنن خیلی هم جزابن !

نازنین در حالی که به طرف در به دنبال آنها میدوید گفت : خب مده !

ستاره که جلوی در رسیده بود به سمت او چرخید و گفت : من که هیچ خوشم نمیاد

ودوباره به طرف در برگشت که در همین لحظه با شخصی سینه به سینه شد بدون اینکه به او نگاه کند گفت : ببخشید

پسر از سر راهش کنار رفت و گفت : خواهش می کنم

ستاره ازسلف خارج شد و از سر کنجکاوی نگاهی به پشت سر مریم و نازنین که بعد از او از سلف خارج شدند انداخت و قبل از اینکه در بسته شود پسر را از پشت سر دید که به میز آن سه نفر نزدیک شد .

بعد از چندین ساعت کلاس خسته کننده ، در حالیکه از شدت خستگی نای راه رفتن نداشتند از دانشگاه خارج شدند . ستاره و مریم سر درس تازه استاد بحث میکردندکه نازنین با آشفتگی گفت : بابا درسو بی خیال ! اینجا رو نگاه کنید ، کارمون در اومد یه دونه سرویسم نیست !

دانشگاه آنها کمی دورتر از شهر بود و تنها وسیله ایاب و ذهاب سرویس های دانشگاه بود و برای سوار شدن به تاکسی باید مسیری را پیاده طی می کردند .


romangram.com | @romangram_com