#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_109


عرشیا لبخندش را حفظ کرد وگفت : شما چیزی گفتین ؟

مریم که هول شده بود به جای ستاره گفت : فکر کنم همبرگر بخوریم خوب باشه نه ستاره جان؟

با استیصال به ستاره نگاه کردوستاره سرش را تکان داد.

عرشیا سفارش را گرفت و گفت : اساعه میگم براتون بیارن

و با لبخنداز میز آنهادور شد. بعد از رفتن او مریم دستهایش را به هم مالیدوگفت : آخیش الان برامون غذا میارن

ستاره ابروهایش را بالاداد و گفت : تو که تا الان از گشنگی نمی تونستی نفس بکشی چی شد یهو زبون درآوردی ؟

- من از اولشم زبون داشتم شما نمیدیدی

و زبانش را به او نشان داد. در همین لحظه غذا را آوردندوآن ها مشغول خوردن شدند.

ایندفعه بر خلاف دفعه قبل غذا فوق العاده لذیذ بود و هیچ عیب و ایرادی هم نداشت. بعد از خوردن غذا حسابشان را پرداخت کردند و از رستوران خارج شدند.

جلوی در رستوران ایستادند. هنوز هم هیچ سرویسی به چشم نمی خورد. پشت سر آن ها عرشیا هم ازرستوران خارج شد و بدون اینکه متوجه آنها شود به سمت ماشینش رفت ولی قبل از اینکه وارد شود آن ها را دید. به سمتشان آمد و گفت : خب غذا چطور بود ایندفعه که اشکالی نداشت ؟

مریم لبخند زدو گفت : نه خیلی عالی بود


romangram.com | @romangram_com