#قفل_پارت_94
دکتر نگاهی به جواب آزمایشهام کرد و گفت: مشکل خاصی ندارید؛ اما باید از تنش دور باشید، فشار عصبی و استرس روی قلبتون تاثیر گذاشته و باعث شده که حملهی قلبی بهتون دست بده.
کمی خودم رو روی تخت جابهجا کردم، دکتر بعد از چند لحظه مکث گفت: تو سن شما خیلی کم این اتفاقات میافته؛ اما خطرناک هم هست. معلوم نیست دفعهی دیگه چه اتفاقی میافته پس تا میتونید نگرانی و استرس رو از خودتون دور کنید.
چطور باید نگرانی رو از خودم دور میکردم؟
- داروهاتون رو به موقع بخورید و پیشنهاد میکنم به یه مسافرت برید. کمی تغییر آب و هوا میتونه براتون خوب باشه. هم چنین میتونید با یه روانپزشک صحبت کنید حتما میتونن کمکتون کنن.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به دستهام دادم. همهی حرفهای دکتر به نظرم پوچ و بیهوده میاومد، وقتی من داشتم زیر بار غمهام خم میشدم چه چیزی میتونست حالم رو خوب کنه؟
- همهی مواردی که به شما گفتم با همسرتون هم در جریان گذاشتم، مطمئنا ایشون بهتر از هر کس دیگهای میتونه به شما کمک کنه.
ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نقش بست. مطمئنا احتشام ریشهی همهی مشکلات من بود! اون فقط میتونست حالم رو بدتر کنه نه بهتر! جالب بود که خودش رو همسر من معرفی کرده بود. همسر! چه واژهی غریبی بود.
دکتر بعد از گفتن یه سری حرفهای دیگه برگه ترخیصم رو امضا کرد و رفت. پرستار یه دست لباس بهم داد و کمکم کرد تا اونها رو بپوشم؛ اما لباسها مال خودم نبود. برای همین باتعجب به پرستار گفتم:
- اینها لباسهای من نیست!
پرستار نگاهی به لباسها کرد و گفت: همسرتون دادن.
حرفی نزدم و لباسها رو پوشیدم. پرستار از اتاق بیرون رفت؛ ولی من هنوز روی لبهی تخت نشسته بودم و فکرم مشغول هزار اتفاق بود.
کفشهای مشکی براق مردونهاش جلوی پام توقف کرد. سرم رو بالا بردم و به چهرهاش نگاه کردم، تهریشش کمی بلندتر از همیشه شده بود و موهاش به حالت شلختهای به سمت بالا شونه شده بود.
- آمادهای؟
از تخت پایین اومدم و به سمت در رفتم. حرفی نزد و تو سکوت به دنبالم اومد. خوب بود که چیزی نمیگفت اصلا حس حرف زدن و البته دعوا کردن رو نداشتم! سوار ماشینش شدیم و اون راه افتاد.
چشمهام رو بستم و به صندلی تکیه دادم، از دیروز که به هوش اومده بودم تا امروز که مرخص شدم دیگه به دیدنم نیومده بود، این خیلی خوب بود که این کار رو کرد؛ چون وقتی میدیدمش بدون این که چیزی بگه حرفی که گفته بود توی سرم اکو میشد.
صدای ملایم آهنگی توی فضای ماشین پیچید.
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطرههای بد جدا
من از اون وقتای بیتابی میخوام
romangram.com | @romangram_com