#قفل_پارت_93
گاهی اوقات انگار کسی پشت دستم رو لمس میکرد، دلم میخواست بیدار بشم؛ اما نمیتونستم! چیزی مانعم بود. قفسهی سینهم میسوخت و خس خس ظریفی به گوشم میرسید. بین این همه صدا، صدای بیب... بیبِ چیزی روی مخم بود، دلم میخواست این صدا رو خفه کنم اما نمیتونستم.
دوباره کسی دستم رو تو دستش گرفت و پشت دستم رو لمس کرد، گرمای نفسهاش به روی صورتم پخش شد و صدای آرومش رو کنار گوشم شنیدم.
- طراوت؟
چند لحظه سکوت کرد و بعد شقیقهام رو لمس کرد، سر انگشتهاش رو لای موهای سمت راست سرم حس میکردم. این بار برای باز کردن چشمهام تلاش بیشتری کردم.
- نمیخوای بیدار بشی؟
بیدار بودم اما...
بالاخره چشمهام رو تونستم باز کنم؛ اما نور شدیدی که به چشمهام برخورد کرد باعث شد ببندمشون.
دستش رو از روی موهام برداشت و گفت: چشمهات رو باز کن.
آروم پلکهام رو باز کردم. کف دستی جلوی چشمهام قرار داشت، انگار میخواست که اون نور توی چشمم نزنه. چند ثانیه صبر کرد و آروم دستش رو عقب کشید، چهرهی پریشونش جلوی صورتم قرار داشت، میتونستم رگهای خونی که چشمهاش رو سرخ کرده بود رو بشمارم؛ اما پلکم خسته شد و دوباره چشمهام رو بستم.
صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم. انگار نفس آسودگی خاطر بود؛ مثل وقتهایی که آدمها از ترس نفسشون رو حبس میکنن و بعد وقتی خیالشون راحت میشه نفس آسودهای میکشن؛ دقیقا مثل الان احتشام بود.
هنوز داشت پشت دستم رو لمس میکرد. حدس میزدم که ممکنه کجا باشم و از یاد نبرده بودم که چه حرفی بهم زد! دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
- طراوت؟
بهش نگاه کردم، خسته و آشفته بود؛ اما از من که بدتر نبود، بود؟
- برو...
فقط همین کلمه رو تونستم بگم. مغزم هنوز قفل بود و نگاهم خسته از دیدن مردی که به خاطرش همهی زندگیام رو داده بودم و حالا من رو خــ ـیانـتکار خونده بود. ناخواگاه دستم مشت شد و سوزشی رو پشت دستم حس کردم؛ اما اهمیت ندادم. سوزش اصلی توی قلبم بود، چیزی که هزار تکه شده بود و حالا با بیرحمی داشت له میشد و شاید هم شده بود.
چشمهام رو بستم و صدای زنی رو شنیدم که با آرامش گفت: دستت رو مشت نکن.
آروم دستم رو باز کرد و چیزی رو روی دستم گذاشت.
- آقا لطفا بفرمایید بیرون، بیمار باید استراحت کنه.
سکوت کرده بود، چند لحظه بعد صدای دور شدن قدمهاش رو شنیدم و بعد به خوابی عمیق و بدون فکر فرو رفتم.
***
romangram.com | @romangram_com