#قفل_پارت_92
نمیدونم چطور خودم رو به خونهی احتشام رسوندم! حالم بد بود. کمی تلو تلو میخوردم و نفسهام قطع و وصل میشد. هر چند لحظه یک بار هم جلوی چشمم تار میشد؛ اما عجیب بود که هنوز سر پا بودم!
زنگ در رو زدم و در باز شد. از حیاط گذشتم. هوا کمی سرد شده بود و بوی بارون به مشامم میخورد؛ اما برعکس همیشه که سردم بود این بار گرمم بود و روی تنم عرق نشسته بود.
فکر کردم شاید توی سالن نشسته باشن؛ برای همین ساختمون رو دور زدم و از در پشتی داخل رفتم. به دیوار تکیه دادم و در اتاق رو بستم، متوجهی حضورم شد.
پشت پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد. چند لحظه گذشت تا به سمتم برگشت. کمی شالم رو از هم باز کردم و خودم رو باد زدم. گرمای شدیدی رو حس میکردم، شاید تب کرده بودم، نمیدونم!
دستهاش رو تو جیب شلوار پارچهای زرشکی رنگش کرد و مثل همیشه عمیق و دقیق نگاهم کرد. مطمئنا رنگم پریده بود. این رو میتونستم حس کنم؛ اما از نگاه احتشام چیزی رو نمیتونستم حس کنم.
بهم نزدیک شد دقیقا تو چند سانتیام ایستاد و نگاه مشکیش رو که کدرتر از هر وقت دیگهای بود توی صورتم چرخوند.
لب باز کرد و من رو به آتیش کشید.
- از کی حامله بودی؟
نفس کشیدن یادم رفت، اصلا هوایی برای نفس کشیدن بود؟
- بچهی کی تو شکمت بوده؟
داشت زیر پاهام خالی میشد؛ اما من لجوجانه ایستاده بودم تا ببینم دیگه چی میخواد بگه! برای از هوش رفتن زود بود! چه حال غریبی داشتم! این زخم عمیقتر از هر زخم دیگهای بود، کشنده و دردناک...
نه! بدتر و بدتر بود، تیر خلاص به قلب نیمه جونم بود.
من متهم شده بودم به خــ ـیانـت؟ من؟
احساس میکردم از گوشهام حرارت میزنه بیرون؛ اما نه... هنوز سر پا بودم. چرا سکوت کرده بود؟ یعنی منتظر بود من چی بگم؟ از خیانتی که حتی توی خواب هم ندیده بودم؟ یا ...
ذهنم قفل کرد، دهنم قفل کرد؛ اما پاهام من رو به جلو کشید و همهی نفرتم، همهی جونم، جمع شد توی دستم و سیلی شد روی صورت نامردی که من رو خــ ـیانـتکار خونده بود. به من تهمت زده بود، پرسیده بود من از کی حامله بودم؟! یعنی چی؟
دیدم تار شد، قلبم تپیدن فراموشش شد. ناباور داشت نگاهم میکرد، قطعا بیشتر از یه سیلی حقش بود؛ اما من دیگه توانش رو نداشتم.
عقب رفتم و دستم به قلبم چنگ شد و روی زمین افتادم. کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود.
***
بیب... بیب...
صدا توی گوشم زنگ میزد و گاهی صدای پچ پچ آروم کسانی رو میشنیدم؛ اما نمیدونستم چی میگن. صدای قدمهاشون که نزدیک یا دور میشدن، من رو متوجه حضورشون میکرد؛ اما پلکهام انگار بهم چسبیده بود و نمیتونستم بازشون کنم.
romangram.com | @romangram_com