#قفل_پارت_91

سرم رو پایین انداختم و به انگشت‌های دستم خیره شدم. احتشام بهم نزدیک‌تر شد. بوی عطر ملایمش توی بینیم پیچید. برای چند ثانیه چشمم رو بستم و سعی کردم راه حلی رو پیدا کنم. دست گرم احتشام چونه‌ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد. چشم‌هام رو باز کردم و به چشم‌هاش که تو فاصله‌ی نزدیک قرار داشت نگاه کردم. این نزدیکی رو دوست نداشتم، حالم رو خراب می‌کرد و لرزش دست‌هام رو زیاد.

با صدای آرومی که بیشتر شبیه زمزمه بود گفت: بگو...

- بخیه‌های سزارینه.

چشم‌هام رو بستم و سرم رو عقب کشیدم. چونه‌ام از دستش بیرون اومد. تا کی می‌تونستم پنهان کاری کنم؟ تا کی؟ از این حس و حال متنفر بودم. همه‌ی لحظات زندگیم این‌طوری پر از تشویش گذشته بود، خسته شدم از بس که به هر دری زدم و قفل بود! خسته شدم.

منتظر صدای فریادش بودم؛ اما سکوت کرده بود. شاید توی شوک بود! شاید هم متوجه نشده بود که من چی گفتم!

چشم‌هام رو باز کردم. دستش همون طور که چونه‌ی من رو گرفته بود تو هوا خشک شده بود، پلک نمی‌زد و فقط خیره نگاهم می‌کرد.

ترسیدم، نکنه اتفاقی براش بیفته؟ قبل از این‌که من کاری کنم یه قدم ازم دور شد و بعد از چند ثانیه بافتش رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.

بی‌حال روی صندلی نشستم و صورتم رو با دست‌هام پوشوندم. اشک تا پشت پلکم اومده بود؛ ولی من حتی از گریه کردن هم خسته شده بودم. چند دقیقه نشستم و به دیوار خیره شدم، فکرم خالی بود، ذهنم آشفته بود، قلبم...؟! نمی‌دونم قلبم چه مرگش بود!

چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم هوا رو وارد ریه‌هام بکنم. قفسه‌ی سینه‌ام می‌سوخت و نفس کشیدن برام کمی مشکل شده بود. بعد از چند نفس عمیق حالم کمی بهتر شد، کمی آب خنک به صورتم پاشیدم و بعد به کار‌های شام رسیدم.

موقع شام، انگار اصلا اتفاقی نیفتاده بود! احتشام خیلی عادی به همراه شیرین اومد، شام خورد و رفت. به من حتی نیم نگاه هم نینداخت تا حداقل از توی چشم‌هاش حالش رو بخونم! احساس می‌کردم این آرامش قبل از طوفانه، حسم بهم می‌گفت که خودت رو برای بدترین‌ها آماده کن!

***

دو روز آروم گذشت. دو روزی که من هزار بار مُردم و زنده شدم و منتظر عکس‌العمل احتشام شدم؛ اما اون خیلی عادی رفتار می‌کرد.

هر بار که می‌خواستم لباسم رو عوض کنم نگاهم به جای بخیه‌ها می‌افتاد و قلبم درد می‌گرفت. مدت‌ها بود که اون بخیه‌ها رو فراموش کرده بودم؛ اما تو این دو روز همه‌ی فکرم رو مشغول کرده بود، جوری که موقع آشپزی دو بار دستم رو بریدم و یک بار هم دستم رو سوزوندم!

نباید جای بخیه‌ها این قدر واضح و بالا می‌بود؛ اما از اون جایی که من حالم بد بود و از شانسم یه دکتر تازه کار بهم خورده بود، ترسیده بود و حسابی دست و پاش رو گم کرده بود. اشتباهی کمی بالاتر شکمم رو پاره کرد و حتی نزدیک بود به کشتنم بده؛ اما نمی‌دونم چرا زنده موندم!

عصر روز دوم خسرو سرحال و قبراق برگشت، دوباره صدای خنده‌های اون و شیرین تو خونه پیچید و کمی جو مسکوت خونه رو به هم زد؛ اما از نگرانی من چیزی کم نمی‌شد.

تصمیم گرفتم دوباره به دیدن طاها برم و باهاش صحبت کنم. به اندازه‌ی کافی از هم دور بودیم، باید تمام سعی‌ام رو می‌کردم تا من رو ببخشه و شاید به سمتم برگرده، چیزی که هر لحظه دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم.

اما حال خرابم وقتی خراب‌تر شد که رفتم جلوی خونه‌ای که طاها زندگی می‌کرد و زنی گفت که از این‌جا رفتن. حس می‌کردم دنیا داره دور سرم می‌چرخه. رفته بود! باورم نمی‌شد! دوباره این‌قدر راحت گمش کردم.

چرا رفته بود؟ به خاطر من؟ یعنی تا این حد ازم متنفر بود؟

وقتی از زن این خبر رو شنیدم نفس‌هام قطع و تنگ شد، جوری که زن ترسید و سریع به سمتم اومد، به اصرار من رو به داخل خونه برد و کمی آب قند بهم داد. اصلا نمی‌تونستم ذهنم رو متمرکز کنم، کجا رفته بود؟ این سوال به شکل‌های مختلف توی سرم اکو می‌شد و به قلبم فشار می‌آورد. نباید بعد از دیدنش توی قبرستون، این‌قدر دیر به سراغش می‌اومدم، باید فرداش می‌اومدم و به پاهاش می‌افتادم تا من رو ببخشه. این بی‌خبری مثل مرگ بود، مرگ!

من چندین بار مرده بودم؛ اما عجیب بود که هنوز نفس می‌کشیدم! چرا هنوز داشتم نفس می‌کشیدم؟


romangram.com | @romangram_com